داستان همراه

داستان ها هستند که باور انسان را و در نتیجه شخصیت انسان را تشکیل میدهند

کوتاه

_کوتاه بیا.عزیز من، آروم تر کوتاه بیا.این چه حرفیه این جوری صنگ رو صنگ بند نمیشه. کوتاه بیا. امروز روز بزرگیه . به خاطر امروز هم که شده کوتاه بیا. 

_خوب.باشه اول بگو امروز چه روزیه؟

_روز فتح.قلعه خیبر.به دست امیر المومنین امام علی علیه السلام.اونهم تازه با یه دست دری رو که مردان قوی و پهلوون های زمان با زحمت باز و بست میکردند.یه دستی از جا کند.تازه میگن اون موقع حضرت علی علیه السلام رو زمین هم نبودند ‌و از زمین فاصله داشتند.

_فقط به خواطر اقا، چون خیلی بهش ارادت دارم کوتاه میام.ببین مالکی یه روز دیگم بهت وقت میدم.فقط یه روز، تا پایان نامت رو تحویل بدی.حال برو از دفتر بیرو که دیگه حوصلت رو ندارم.

_خدا رو شکر یه روزم خیلی خوبه اقا تشکر با اجازه خدا حافظ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

شفا

از خانه تا مدرسه 2 ساعت فاصله بود و نیما تنها پسر کلاس هشتمی بود که روزه گرفته بود ، و باید خودش رو سریع میرسوند به مرکز شهر تا با پدر و مادرش دیدار داشته باشه اونهم توی فرود گاه نیما باسرعت از مدرسه خارج شد و او باید اول به خانه میرفت و بعد به فرود گاه پس زمان خیلی براش اهمیت داشت سریع رفت طرف اتوبوس تا با اون بره برس به خونه ولی  نتونست چون اتوبوس حرکت کرد و فاصله تا اتوبوس بعدی زیاداست او تصمیم گرفت با تاکسی بره و لی پول کافی برای این کار رو نداشت،حسابی کلافه شده بود زیر لب شرو به ذکر گفتن کرد و مشغول بود، خلاصه از ته دل دو جمله ای با خدا گفت از او طلب کمک کرد،«خدایا من رو بخش که توی کارم منظم نیستم» «خدایا به حق این روز شریفت من رو ببخخش» یک مرتبه یه ماشین لوکس مدل یپایین جلوش ایستاد و او رو به اسم صدا زد، نیما نگاه کرد دید دبیر ورزششون سوار ماشینه با تعجب نگاهش کرد و گفت بله بفرمایید گفت بیا بالا تا وسط های راه میر سونمد و نیما سوار شد و راه رو رفتند،نیما مسیر 2 ساعته بو تو یک ساعت رفت و خیلی خوش حال رسید به خونه لباس های مدرسه رو عوض کرد و حمام رفت ترو تمییز، برگشت، با مادرش تماس گرفت و رفت طرف مادریناش، توی مسیر تقریبا کنار های مسجد جامعه شهر به یک ترافیک باور نکردنی رو برو شد ام داوود تو مسجد جامعه بود و از طرفی شلوغی شهر متمرکز بود در اون حوالی نمیما هم نگران پدر و مادر و هم نگران برنامه عصر خودش بود خیلی سخت و دشوار بود که هرچی از مادرش خبر می گرفت کسی جوابش رو نمی داد، دومرتبه کلافه بود نگرانی از سه طرف او رو محاسرعه کرده بود، واقع براش سخت بود که هم وسط یزگ راه توی ترافیک گیر کرده باشه هم از پدر و مادرش که داره براشون مدارک سفر رو میبره بی خبر باشه و هم از طرفی قرار عصرش با دوست صمیمیش به تاخیر بیفته، تنها چیزی که آرامش بهش میداد ذکر بود خودش رو مشغول ذکر کرده بود،یک ساعتی گذشت، پدر و مادر کهیک ساعت بعد از نماز پرواز داشتند و ازشون هیچ خبری نیست و از طرفی اون دو تا کار دیگه نیما با نگرانی تمام از اتوبوس پیاده شد دقیقا رو بروی مسجد جامعه او فکری کرد قرارش با پدر و مادر نشد چون اصلا جواب گونیستند و نیما نمی دونه کجا باید بره سراقشون، امام میتونه ترافیک مشکلاول و قرارش با دوست صمیمیش نگرانی دوم رو حل کنه رفت به طرف مسجدو ایستاد به تازه مراسن ام داوود شروع شده بود و نیما اصلا باورش نمی شد که به قرارش برسه خیلی متواضعانه وضو گرفت و رفت در کنار بقیه مردم با فاصلهو رعایت مواظین بهداشتی نشست، نیما از دوست صمیمیش یک چیز رو خوست اون هم شفای مادر مریضش بود که می خواهد برای معالجه به پاریس بره، اعمال تمام شد و نیما هنوز نگران بود که پدر و مادرش چه کار کردن که به شکل باور نکردنی اون دو تا ذو با هم در مسجد جامه دید پرسید شما این جا چی کار می کنیدف و متوجه شد  دعاش مستجاب شده و سلامتی به مادر بر گشته با خوش حالی تمام رفت طرف پدر و مادر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

جشن

باران شدیدی می آمد و بچه های کلاس هر کدوم در حاله ای از ابهام به سر می بردند نا گهان باران بند امد نیمچه رنگین کمانی شکل گرفت و همه ابر ها کنار رفت خورشید که چند ساعتی پشت ابر ها مخفی شده بود خودش رو کامل به ما نشون داد و تمام بچه ها با خوشحالی به اسمون نگاه می کردند.اسمان ابی و افتابی بود و مدیر مدرسه باید به وعده خودش عمل می کرد گرفتن جشن.جشنی که از روز های پیش برنامش رو ریخته بودند. و همه انتظارش رو می کشیدند.

نا گهان ناظم از بلند گو اعلام کرد همه  بچه ها آماده رفتن به خانه هاتون بشید. و بچه ها یک حال به هم ریخته ای پیدا کردند میتونم بگم این حالت بچه ها از حالت اولشون سخت تر بود ولی چاره چیه وقتی ناظم مدرسه حرفی میزنه حتما با مدیر هماهنگ. همه بچه ها راه افتادند به طرف در خروجی مدرسه ولی تاکسی ها هیچ کدام نبودنو.‌و پدر و مادرهام نبودند. خیلی عجیب بود.همه متحیر اند نا گهان صدای مادر یکی از بچه ها از بلند گو پخش شد. مادری که می گفت. پروانه دخترم تولدت مبارک.و پشت زمینه اون صدای اهنگ جشن پخش شد یک مرتبه راننده سرویس ها از داخل دفتر مدیر بیرون آمدند  به همراه بابا و مامان هایی که آمده بودند.دیس های شیرینی و همچنین کیک تولد هم آمد و خلاصه همه چیز تکمیل شد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

بخشش

سینا از اسکوتر برقیش پیاده شد،مقداری جلو آمد تقریبا کنار در ایستاد، به لباس هاش نگاه می کرد که مادرش صداش کرد: 

سینا جان بیا داخل کارت دارم.

سینا آمد داخل ولی اصلا حال و حوصله نداره.مادر گفت:

دیری دیرین این هم از هدیه من و بابا به پسرمون سینا این پاکت مال خودته.

سینا پاکت رو گرفت و بازش کرد از تعجب دهنش باز مونده بود همون لباس هایی چند هفته پیش تو فروشگاه مرکزی دیده بود.  با شوق آمد که لباس ها رو بپوشه مادر گفت اول برو حمام. بابا و مامان هم لباس ها شون رو نو کرده بودند، 

همه آماده شدن و بابا به مامان گفت با مادر بزرگ تماس گرفتی همه چیز هما هنگ و مامان گفت بله همه چی هماهنگ بریم؟ 

سینا از مادر پرسید.مادر امروز چه روزیه و مادر گفت روز مهمیه. پدر بزگت هر سال امروز رو مهمانی میگره و همه فامیل رو دور خودش جمع میکنه باید هرچه سریع تر بریم. 

سوار ماشین شدند و حرکت.

تو راه به ترافیک خوردند، و توی ترافیک  پدر ضبط ماشین رو روشن کرد شبکه معارف بود  و کار شناس  برنامه داشت فضایل امام جواد الائمه علیه السلام رو می گفت این که چه قدر امام مرد بلند مرتبه ای بود چه قدر کریمانه با مردم برخورد می کرده و همین طور ادامه داشت پشت ترافیک یه پسر بچه با لباس های کهنه و یه تکه پارچه تو دستش داش جلو می آمد سینا هم خوب داشت به اون پسر نگاه می کرد بعضی از ماشین ها اصلا نگاهش هم نمی کردند و بعضی از ماشین ها یه پول جزعی بهش میدادند.آمد جلو تا رسید به ماشینشون تق تق با دستش اروم زد روی شیشه پدر به مادر گفت.

پول خورد داری.

مادر گفت نه بهش محل نگزار حالا رد میشه

. سینا به اون پسر نگاه کرد و اون رفت

کارشناس برنامه گفت 

امام جواد الائمه علیه السلام می فرمایند :نیکو کاران به نیکی نیاز مند تر اند تا کسانی که به آن نیاز منداند زیرا پاداش و افتخارش مال آنها است. بنا بر این آدمی هر نیکی که کند به خود کرده است. و نباید.....

سینا به بابا و مامان نگاه کرد دید  در حال جر و بحث برای محمونی شب اند که بریم خونه کی و چی ببریم و‌‌...

خیلی آرام  جاکت خودش رو در آورد و  داخل پلاستیک گذاشت و آرام در ماشین رو باز کرد پسره رو صدا زد و پلاستیک رو داد بهش.

کم کم ترافیک باز شد و رفتند جلو تقریبا پشت چراغ قرمز بودند که اون پسره با لباس جدیدش از جلوی ماشینشون رد شد و براشون دست تکون داد.

ماما بلند گفت سینا نگاه کن لباسش مثل...، سینا لباست کو؟

سینا: من به این کار نیاز داشتم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

حساسیت

سهیل از زیر تخت خاب بیرون می آمد و اسرار داشت، که همه خواسته هاش رو بر طرف نکردن و برای بیرون 

امدن باید تمام خواسته هایش انجام شود.حتی لباس کهنه ای که از دوران ۳ ساله گی داشته رو هم براش بفرستند اونهم از زیر در تازه گفته اگه تا ظهر براش پیدا نکنند دور تا دور تخت رو کامل می پوشونه و در این صورت فقط تا عصر زندست و اگه کسی میخواد اون رو ببینه باید همه خواسته هاش رو از جمله لباس کهنه دوران سه سالگیش رو براش بیاره،اخه سهیل یه یادگاری ریز روی اون لباس با مداد رنگی کشیده که اگر اون یاد گاری، روی لباسش نباشه ولو این که لباس همون باشه اما قبول نمی کنه .سهیل خیلی حساسس در ضمن سهیل یه بچه ۶ ساله است که بد جوری حساس رو وسایلش.واین که یه خواهر کوچولوداره که اون بر خلاف سهیل از وقتی که به دنیا امده تقریبا از روز اول  باهاش کنتاک شدیدی در زمینه مکان و کم کم به حیطه حمام دسشویی رو که حرفش رو هم نزن و در تمام چیز های شخصی او تا ثیر به سزایی گذاشته همیطور تا سه سالگی فقط برای این سهیل یک زیر تخت خواب امن مونده  که اون رو هم تا یک یا دو دیقه دیگه خواهر کوچولوش فتح میکنه چون تقریبا از مانع اول که در اتاق بود رد شد وای بادیگاردش هم با هاشه و احتمالا سهیل از صفحه روزگار حذف بشه روحش شاد و یادش گرامی باد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

گرم

قرار شد یک هفه خونه پدر بزرگ محمون باشند چرا که از سال قبل تا به حالا اصلا فرصت دیدن پدر بزرگ رو نداشتن و  از طرف دیگر به علت سرمای شدید هوا و تصمیمات اداری کاری پدر نمی تونستند زود تر به خانه خود شون بر گردند،و اما پدر بزرگ یک آدم غیر قابل پیش بینی و عجیب و قریبی هست که هر کسی نمی تونه با هاش رابطه برقرار کنه

سلمان تا اون رو دید اولش ترسید چون تا حالا پدر بزرگ رو این ریختی ندیه بود ریش هاش رو پرفسوری گذاشته بود مو های سرش رو هم از عقب بسته بود، یه لباسهای عجیب و غریبی هم پوشیده بود که از هیچ زاویه ای نم شود اون رو درست نگاه کرد چراکه کلا تو چشم می زد، با این وجود نفسش رو قورت داد و رفت جلو، سلام کرد،باورش نمی شد پدر بزرگ بهش جواب سلام بده و اون هم این قدر صمیمانه پدر بزرگ کلا عوض شده بود و با این که هوا سرد بود و داشت کم کم بارون می گرفت ولی پدر بزرگ همراه خودش یه پتو آورده بود که توی استقبال از از نوه عزیزش مبادا نوه اش احساس سرما کنه، و با یک ارادت خاصی سلمان رو تا  توی خانه همراهی کرد، پدرو مادرش هم از این واقعه ابرازتعجب کردند چرا که اونهام تا به حال پدر بزرگ رو این جور ندیده بودند،خلاصه که روز اول همه چیز خوب بود و همچنین روز های دیگه و در تمام این روز هایی که سلمان و مادرش مهمون پدربزرگ و مادر بزرگشون بودند همه چیز به خوبی و خوشی سپری شد تا این که خبر شهادت بابای سلمان به واسطه پیکی ناشناس به در خانه شان آورده شد،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

تلاش

هزارمرتبه! به تنهایی! در یک مکان! این غیر ممکنهتلاش

خبر نگار خیره شده بود به او و اصلا هواسش به دوربین فیلم بردراری نبود،

آخه چه طور تونسته این قدر از خودش پشت کار و تلاش نشون بده، یه نگاهی به خودش انداخت، با تعجب به دست هاش نگاه کرد  نفسش رو توی گلو حبس کرده بود و هیچ صدایی نمی آمد، یک مرتبه یک مرد چهار شونه از راه رسید بلند گفت:

«آبجی  پا شو، پاشو بریم این ها دباره می خواند «جو» درست کنند پاشو به یاری خدا ما موفق می شیم، یه کم دیگه تلاش کنی درست میشه،»

خبر نگار که اصلا تو کتش نمی رفت و باورش نمی شد که یک نفر  هزار مرتبه به تنهایی تونسته این کار رو انجام بده و باز هم دست بر دار نیست واقعا شکه شده بود، نگاهی به در آموزش گاه رانندگی کرد و سرش رو انداخت پایین و رفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

استقامت

تعلی وارد کلاس شد و یک مرتبه همه بچه ها به او خندیدند، آن روز باران بسیار باریده بود و تمام لباس های او گلی بود  اون زوز علی بدونه تاخیر به کلاس آمده بود و هنوز دبیر وارد کلاس نشده بود کتاب هایش را در آورد و روی میز گذاشت تقریبا از گوشه کتابش هنوز آب می چکید و دو مرتبه با تمسخر بچه های کلاس روبرو شد همه به او می خندیدند، دبیر وارد شد همه به احترام او از جا برخواستند اما علی آقا از جای خود بلند نشد بچه ها با گوشه کنایه او را متوجه دبیر کردند و دبیر پس از دادن فرمان بر جا به کنار علی آمد به علی گفت این چه وضعی ایست به کلاس امدی حتما تو این جا را با مکان های دیگر اشتباه گرفتی و لی علی در تمام این صحبت ها صبر کرد و هیچ جمله ای نگفت دبیر با تشر و عصبیت رفت و نشست سر جای خود کلاس شروع شد اون روز روزی بود که علی قول داده بود امتحان ریاضی را 20 بگیرد و پای این حرف ایستاد دبیر امتهان را شروع کرد و به راحتی پس از 30 دقیقه برگه ها را گرفت و در یک ربع همه برگه ها را صحیح کرد  و تنها نمره قبولی کلاس متعلق به علی بود بچه 13 ساله ای که در راه مدرسه تصادف کرده بود و به سختی بالباس های گلی خود را به کلاس رسانده بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

داستان

امروز یک روز فوق العاده است چون همه در این روز شاد اند  حتی اون هایی که داغ دیدند بله همه خوش حال اند، آقا شما جزء ده نفر برنده مسابقه سراری شدید، لطفا اسم و مشخصاتتون رو به نشونیه www.sarasare.com بفرستید، از هم کاری تون خوشحالم،

دباره یک روز جدید برای رضا پسر 15 ساله  از کرمان شروع شد،رضا باشنیدن این داستان شکه شده بود و هر چه سریع تر خودش رو به نشانیه اعلام شده توسط آگهی رادیو رسوند و با یک اتفاق غیر قابل پیش بیتی رو به رو شد، جایزه مسابقه سراسری یک خودکار  بود خود کاری که یه تفاوت کوچیک با بقییه حودکارا داشت این که این خودکار خودش می نوشت اولا و دوما این که هرچی که می خواست می نوشت و این خیلی سخت بود برای آقا رضا،که با شور شوق فراوان خودش رو برای گرفتن اون جایزه آماده کرده بود،به خانه رفت و از خود کار خودش برای هیچ کس حرفی نزد مثلا دیگه جلوی کسی اورد نمی داد که من یک چنین خود کاری دارذم  و... میشه گفت این خود کار واقعا تونسته بود آقا رضا که کوچک ترین چیزش رو تو بوق و کرنام می کرد حالا به آرامی نشسته یه گوشه و اصلا از این اتفاق برای کسی حرف نمی زنه،

 

اون روز آقا رضا یک چیز رو خوب فهمید که باید با محیط کنار بیاد و این یک تغییر باور نکردنی برای یک چنین پسری بود

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

نگاه نو

نگاه نومثل همیشه جعفر 13 ساله با کلی خیالات عجیب و قریب با سفارش مادر  که جعفر جانم تورو خدا برو بگیر بخواب ، برای نماز صبح پانمی شی ها، برو عزیزم برو بخواب، به خواب رفت،مادر که اصلا فکر نمی کرد  آخر شب شوهرش از سر کار برگرده خونه رو مرتب کرد و رفت برای خواب، خوابش هم مقداری صنگین بود، شوهر از سر کار آمد و خیلی آرام حمامش رو رفت و شامش رو خورد و رفت خوابید، آقا سلمان برای صحر پا شد، وضو و کاراش رو کرد و ایستاد به نماز صدای خوبی هم داشت و ولی خیلی آرام نماز شبش رو خوند، تا این که اذان شد، آقا سلمان هم اذان رو گفت و ایستاد به نماز، در حین نماز شنید که همسرش داره با دادو بی داد جعفر رو صدا می زنه، نمازش که تمام شد آمد بالاسر جعفر و به همسرش گفت آرام تر چی کارش داری خودش بلند میشه، مادر گفت:فکر می کنی این جعفر رو اگه تا صبح هم صداش بزنی بیدار نمی شه، جعفر که انتظار چنین برخوردی رو نداشت  و هم از شوق دیدار با پدر کمی بعد بیدار شد و آمد و ایستاد به نماز. و مادر از این کار جعفر با تعجب به جعفر نگاه می کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی