در کلاس باز شد، صدای «قیززز».

حامد از جا برخواست و به سرعت خودش رو گذاشت پشت در، خیلی ترسیده بود، کسی در کلاس نیست و همه برای زنگ طفریح رفته بودن بیرون از کلاس، گربه ای مشکی رنگ با دمی سفید وارد کلاس شد حامد که هنوز ترس در وجودش بود پشت در به همان شکل باقی ماند، گربه سیاه رفت طرف سطل آشغال و همه آشغال ها رو ریخت روی زمین، و بعدش با پاهای کثیفش رفت روی صندلی و میز دبیر و حسابی کثیف کاری کرد، حامد آروم آروم داشت سرش رو از لای در بیرون می آورد و با تعجب به کار های اون گربه نگاه می کرد، تقریبا سرش رو بیرون آورده بود که  یک لحظه برق از سرش پرید، ناظم گوشش رو محکم گرفت و یه تابی داد و آوردش بیرون،