شب هنگام موقع خاب قاسم پسر 16 ساله تهرانی برای گرفتن پتو برای داداش کوچولوش از چادرشون بیرون آمد و رفت به طرف دفتر اردو گاه تا به پتوی اضافه برسه متاسفانه به علت دیر رسیدن پتو های اردو گاه تمام شده بود هرچه اسرار کرد هم نتیجه نداد و قاسم با تاسف بسیار به طرف چادرشون بر می گشت حیران و زار سر افتاده دست ها ول شده و حسابی کلافه جوری که از خود بی خود شده بود چند قدمی مونده بود تا برسه چادرشون که یک مرتبه از رو برو یک نفر به او یک صنگ انداخت قاسم اصلا توجهی نکرد و به راهش ادامه داد داشت وارد چادرش می شو که یک نفر دست گذاشت روی شونش و گفت
اهای پسر صبر کن
قاسم صبر کرد و اون مرد دباره گفت
پسر کوچک من تکه صنگی رو به طرف آسمون انداخت و اون تکه صنگ صاف خورد به سر شما -جوون مارا حلال کن ما رو ببخش
قاسم شونش رو از زیر دست اون آقا در آورد و گفت برو آقا من این قدر درگیر پتو هستم که اصلا متوجه اون صنگ نشدم
اون مرد با شنیدن این جمله ماجرا رو از قاسم پرسد و قاسم هم شروع به تعریف کردن کرد و از قضا اون مرد خودش یک پتو اضافی داشت و دادش امانت پیش قاسم بمونه؛ قاسم هم با خوشحلی تمام برگشت پیش داداش کوچولوش