با ناراحت کردن خودش مشکلی حل نمی شد و به فر کارهای بزرگ تر بود مثل ماشین سواری و پول در آوردن مثل عروسک فروشی تو یه مراسم بزرگ و پول در آوردن همش بازی گوشی اونو خسته کرده بود و دیگه موقعه بلند شدن بود آره بلند شدن

سیاوش باورش کرده بود و باید هر لحظه خودش رو به اون نزدیک تر می کرد خیلی سریع لباس هاش رو در آورد شبیه بی خانمانان شده بود و توی خیابون ها راه می رفت تا این که فکری به ذهنش رسید ایستاد سر چهار راه و برای آخرین بار دست گرفت تا یکی بهش کمک کنه اما کمکی نشد و همون جا نشست روی جدول کنار جاده سرش رو به زیر انداخت و به یاد مادرش شروع کرد به خواندن شعر و از غم خودش با گریه شعر می خواند

اونجا بود که از ته دل از این دنیا قطع امید کرد به آسمون نگاه کرد و برای اولین بار گفت خدایا کمکم کن حس عجیبی بود و باورش و گفتنش برای همه سخت به خصوص برای پسر تو قصه ما 

تو دلش احساس می کرد که دباره باید از خدا کمک بخواد و دباره فریاد زد خدا این بار حس قلبیش بیشتر شد و برای بار سوم فریاد کشید خدااااا

و مامورین محترم شهرداری متوجه حضورش شدن و به کل بردنش ...