رحمان از خواب بلند میشه با چشمان خواب آلود به اتاق نگاه میکنه و یه مرتبه وحشت میکنه، هیچ چیز جای خودش نیست، قسمتی از سقف اتاق در حال ریزش است تا میاد بلند شه و از تخت پایین بیاد ، پایه تخت هم میشکنه و با مغز میفته کف اتاق، حول کرده بلند میشه و میاد طرف در که در رو باز کنه در کلا کنده می شه، وارد سالن میشه بابا و مامان رو صدا میزنه ولی خبری نیست، اونجا هم همین جوری در حال خراب شدنه میره طرف پنجره میبینه خورشید نیست و آسمون سرخ و مردم هرکدوم در حال فرار کردن اند و ماشین ها با سرعت در حال حرکت اند واقعا میترسه تنها جای خونه که سالم بوده دست شویی هست میره طرفش وارد دست شور که میشه احساس امنیت می کنه دست و صورتش رو میشوره و با حوله صورتش رو پاک میکنه به آرومی میاد که وارد سالن بشه میبینه همه چیز سر جای خودشه با تعجب به سقف خیره میشه میبینه که نه همه چیز درست، مامانش از توی آشپز خونه صداش میزنه «رحمان پسرم بیا صبحونه آمادس ما منتظرتیم»، صدای قناری همسایه و گنجشکها نظرش رو جلب میکنه میره طرف پنجره نسیم خوش صبحگاهی رو احساس میکنه وبا آرامش میره طرف آشپز خانه.