پاکت سیگارش رو برداشت و رفت به طرف حیاط، بچه ها نفس عمیقی کشیدند و به مامانشون نگاه کردند ، مامان با دستاش چند مرتبه زد روی پاش و سری تکون داد، به بچه ها نگاه کرد،یکی از بچه ها پا شد و رفت پیش بابا و دیگری هم رفت پیش مامان مدتی ماند و بعد رفت پیش بابا،مامان که حسابی کلافه شده بود، رفت کیف وسایلش رو که از روز قبل آماده کرده بود برداشت، آمد که بره از خونه بیرون صدای بازی بچه ها با، باباشون اون رو متوجه خودش کرد با این که هوا سرد بود اما بچه ها با لباس گرم داشتن با باباشون فوتبال بازی میکردند، با عصبیت نفس عمیقی کشد و رفت طرف در که از خونه بره بیرون،یک مرتبه نگاهش افتاد به پاکت سیگار شوهرش که با سیگار های توش چماله شده و افتاده توی سطل آشغال چند لحظه صبر کرد نفسش آروم شد و ...