داستان همراه

داستان ها هستند که باور انسان را و در نتیجه شخصیت انسان را تشکیل میدهند

نفس

 پاکت سیگارش رو برداشت و رفت به طرف حیاط، بچه ها نفس عمیقی کشیدند و به مامانشون نگاه کردند ، مامان با دستاش چند مرتبه زد روی پاش و سری تکون داد، به بچه ها نگاه کرد،یکی از بچه ها پا شد و رفت پیش بابا و دیگری هم رفت پیش مامان مدتی ماند و بعد رفت پیش بابا،مامان که حسابی کلافه شده بود، رفت کیف وسایلش رو که از روز قبل آماده کرده بود برداشت، آمد که بره از خونه بیرون صدای بازی بچه ها با، باباشون اون رو متوجه خودش کرد با این که هوا سرد بود اما بچه ها با لباس گرم داشتن با باباشون فوتبال بازی میکردند، با عصبیت نفس عمیقی کشد و رفت طرف در که از خونه بره بیرون،یک مرتبه نگاهش افتاد به پاکت سیگار شوهرش که با سیگار های توش چماله شده و افتاده توی سطل آشغال چند لحظه صبر کرد نفسش آروم شد و ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

در کلاس

در کلاس باز شد، صدای «قیززز».

حامد از جا برخواست و به سرعت خودش رو گذاشت پشت در، خیلی ترسیده بود، کسی در کلاس نیست و همه برای زنگ طفریح رفته بودن بیرون از کلاس، گربه ای مشکی رنگ با دمی سفید وارد کلاس شد حامد که هنوز ترس در وجودش بود پشت در به همان شکل باقی ماند، گربه سیاه رفت طرف سطل آشغال و همه آشغال ها رو ریخت روی زمین، و بعدش با پاهای کثیفش رفت روی صندلی و میز دبیر و حسابی کثیف کاری کرد، حامد آروم آروم داشت سرش رو از لای در بیرون می آورد و با تعجب به کار های اون گربه نگاه می کرد، تقریبا سرش رو بیرون آورده بود که  یک لحظه برق از سرش پرید، ناظم گوشش رو محکم گرفت و یه تابی داد و آوردش بیرون،  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حامد زمانی

میلاد روح خدا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

میلاد

وارد اتاق شد و به اطراف نگاه کرد انگار که چندین سال است نتوانسته به اتاقش نگاه کند  همه چیز سرجای خودش مرتب،خیلی آرام و بی سرو صدا رفت طرف پنجره و به بیرون نگاه کرد، نا گهان دستش بی اختیار آمد روی قلبش، نگاهش افتاده بود به گنبد حضرت زینب سلام الله علیها اشک توی چشماش موج می زد صدای تاپ تاپ قلبش شدید شد مقداری هم دستاش می لرزید، چند دقیقه ای به گنبد و گلهای زیبایی که گنبد رو آراسته بودند نگاه کرد، با پر روسریش اشکاش و پاک کرد، از ته دل خدا رو شکر کرد و  بر گشت رفت طرف  اتاق قاب عکس پدر و برادرای شهیدش رو نگاه کرد، قاب رو بوسید و دو مرتبه رفت طرف پنجره و به حضرت سلام داد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حامد زمانی

ترسوی شجا

صدای باز شدن در می آید به آرامی نا گهان پرده ها همه شروع به تکان خوردن می کند گویا یکی از پنجره ها هم باز شده که چنین تکانی به پرده ها داده است،سارا دختری 10 ساله که کنج اتاق زیر پتو عروسکش را به محکمی در بغل گرفته و فشار می دهد، صدای خش خش از زیر تخت به گوش میرسد دخترک بی اختیار چشمانش را بسته و زیر لب شروع به ذکر گفتن می کند در همان لحظه باد تندی وزیدن گرفته و پنجره به محکمی بسته می شود  و به دنبالش در اتاق محکم به هم می خوره سارا از ترس زیر پتو به عروسکش می گه شالی جونم تو زیر پتو بمون تا من برم پنجره رو باز کنم و بیام ، راستی این موش های زیر تخت صدا شون اگه کم تا یه گربه هم بیارم تا صدا شون بیشتر بشه،خدا جون امشب تا صبح میخوام بترسم.  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

آرام ترس

 

بسمه تعالی

رحمان از خواب بلند میشه با چشمان خواب آلود به اتاق نگاه میکنه و یه مرتبه وحشت میکنه، هیچ چیز جای خودش نیست، قسمتی از سقف اتاق در حال ریزش است تا میاد بلند شه و از تخت پایین بیاید ، پایه تخت هم میشکنه و با مغز میفته کف اتاق، هول کرده بلند میشه و میاد طرف در که در رو باز کنه در کلا کنده می شه، رحمان به عقب پرتاب میشه و در درست میفته در فاصله یک سانتی گوشش، نفسش رو قورت یده، پامیشه و وارد سالن میشه بابا و مامان رو صدا میزنه ولی خبری نیست، اونجا هم همین جوری در حال خراب شدنه ،سقف سالن هم در حال ریزش و تمام شیشه ها ی ویترین و پنجره و لیوان و پارچ و همه شکسته دو مرتبه بابا و مامان رو صدا میزنه ولی جواب نمی شنوه نگاه میکنه شیر آب آشپزخونه تا آخر باز و آب داره از آشپز خونه به سالن سرایت میکنه  میره طرف پنجره میبینه خورشید نیست و آسمون سرخ و مردم هرکدوم در حال فرار کردن اند و ماشین ها با سرعت در حال حرکت اند واقعا میترسه رحمان که خیلی ترسیده پاش به یه تکه از آجر هایی که از سقف افتاده گیر میکنه و محکم میخوره زمین همین طور که افتاده عقب عقب راهی رو که از بین این همه خورده شیشه و آجر پاره میشه ازش رد شد رو به صورت عقب عقب میره  در حین رفتن دستش هم زخم میشه لی با ترس و لرز به راهش ادامه میده تا این که برسه به یک در تقریبا شکسته با ترس و لرز دو دستی در رو باز میکنه و به سرعت خودش رو می اندازه داخل اون جا، با تعجب به در دیوار اون جا نگاه میکنه، هیچ خرابی در آن جا نیست دسته در رو میگیره و آروم بلند میشه بی اختیار شیر آب دستشویی رو باز میکنه و دست و صورتش رومیشوره  زخم کف دستش هم خوب میشه ولی اصلا حواسش نیست با حوله صورتش رو پاک میکنه و به آرومی ،میاد که وارد سالن بشه میبینه همه چیز سر جای خودشه با تعجب به سقف خیره میشه میبینه که نه سقف سالم سالم،چشماش رو می ماله ولی نه همه چیز درست سر جای خودش دریغ از یه خورده شیشه، مامانش از توی آشپز خونه صداش میزنه «رحمان پسرم بیا صبحونه آمادس ما منتظرتیم»، به جلو می آید صدای قناری همسایه و گنجشکها نظرش رو جلب میکنه میره طرف پنجره نسیم خوش صبحگاهی رو احساس میکنه وبا آرامش میره طرف آشپز خانه..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

کتاب شاکی

صحرایی بی آب و الف به شدت گرم و طوفانی و یک صف طولانی که به کندی جلو میرود بسیار کند، مرد جوانی با چهره نورانی در میان همه که خیلی به خود می بالد، و بی تابی میکند که هرچه سریع تر نوبتش فرا رسد تا به سرعت رد شود،

بالاخره نوبتش می شود، به جلو می آید و با غرور می خواهد که رد شود اما نامه ای به او میدهند از تعجب دهانش بسته نمی شود،  که رسیدگی به اعمال 100 ساله، جوان با تعجب سوال میکند شاکیه پرونده من چه کسی است که رسیدگی به آن 100 سال طول می کشد، ناگاه کتاب کوچکی را به او نشان می دهند و یادش می افتد که این کتاب همان کتاب همیشه گی قفسه کتابخوانه من است دریغا که در طول عمرم یک بار هم آن را نخوانده ام. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

چک چک باران

صدای تاق تاق چکش ، چک چک آب باران که از سقف به کف اتاق می چکد، خرت خرت موش ها که ظاهرا در حال جویدن چیزی هستند و جیق و خنده بچه های صاحب خانه امانش را بریده بود، باورش نمی شد این خونه این قدر مخروبه باشه، با دستش رو پاش میزد که چطور! چطور من! چطور من نگذاشتم! نگذاشتم وام بگیره و این خونه رو تعمیر کنه خریدن یکی بهتر پیش کشش؛ «اون روز برای گرفتن وام هیچ مشکلی نداشت ولی من چون از چهرش خوشم نمی آمد تقاضای وامش رو رد کردم»،

اقاشریف یک مرتبه وارد اتاق شد و به مهندس عیوبی گفت: اقامهندس ببخشید که از این بهتر نشد، پسرم رو فرستادم تا ماشین رو تعمیر کنه آخه پسرم میکانیکه، در همین حین صدای رادیو از گوشه اتاق می آید: «امشب وفردا بیشترین بارش ها رو در حومه شهر مشاهده خواهیم کرد هم وطنان عزیز لطفا از خونه بیرون نیایید و دور مسافرت رو خط بکشید»، مهندس که واقعا خجالت زدس جلو آمد دستان آقا شریف رو گرفت «بوسید»و از او حلالیت طلبید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

لبخند عصبی

روی صندلی راحتی در حال جلو عقب شدن بود، بازم مثل همیشه پژمانِ که داره کیف مادرش رو زیر و رو میکنه، همه چیز رو به هم ریخته، و همه جیب های کیف رو باز کرده، «غافل از این که مادرش داره او رو تماشا می کنه» به کارش ادامه می دهد، مادر که از این کار پژمان عصبی شده میره و اتاقش رو برای حبس یک ساعته او آماده می کنه و خیلی آرام و بی سروصدا به جلو می آید و یک مرتبه می ایستد جلوی صندلی رو در روی پژمان، اما خشکش میزنه-  به علت تعجب لبخند روی لبهاش نقش می بنده-باورش نمیشه که پژمان تمام خورده بیسکویت های کف کیف رو ریخته توی پلاستیک و بقیه چیز های کیف مادرش رو مرتب کرده، دست پژمان به طرف مادرش دراز ولبخند روی گونه هاش لحظه زیبایی رو به وجود آورده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

آرام ترس

رحمان از خواب بلند میشه با چشمان خواب آلود به اتاق نگاه میکنه و یه مرتبه وحشت میکنه، هیچ چیز جای خودش نیست، قسمتی از سقف اتاق در حال ریزش است تا میاد بلند شه و از تخت پایین بیاد ، پایه تخت هم میشکنه و با مغز میفته کف اتاق، حول کرده بلند میشه و میاد طرف در که در رو باز کنه در کلا کنده می شه، وارد سالن میشه بابا و مامان رو صدا میزنه ولی خبری نیست، اونجا هم همین جوری در حال خراب شدنه میره طرف پنجره میبینه خورشید نیست و آسمون سرخ و مردم هرکدوم در حال فرار کردن اند و ماشین ها با سرعت در حال حرکت اند واقعا میترسه تنها جای خونه که سالم بوده دست شویی هست میره طرفش وارد دست شور که میشه احساس امنیت می کنه دست و صورتش رو میشوره و با حوله صورتش رو پاک میکنه به آرومی میاد که وارد سالن بشه میبینه همه چیز سر جای خودشه با تعجب به سقف خیره میشه میبینه که نه همه چیز درست، مامانش از توی آشپز خونه صداش میزنه «رحمان پسرم بیا صبحونه آمادس ما منتظرتیم»، صدای قناری همسایه و گنجشکها نظرش رو جلب میکنه میره طرف پنجره نسیم خوش صبحگاهی رو احساس میکنه وبا آرامش میره طرف آشپز خانه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی