علی وارد خانه شد و با عجله به طرف پنجره رفت و با صدای آرام پدر خود را صدا کرد اما تنها جوابی که شنید گنجشکی بود که فضله خود را به طرفش پرت کرد ، او که پسری آرام و احساسی بود پس از 10 دقیقه گریه دومرتبه به طرف پنجره رفت و آهسته پدر خود را صدا زد اما جواب او این بار صدای دل خراش کلاغ بود، رفت و گوشه ای نشست و به این اتفاقات فکرد و یک مرتبه نگاهش به منظره ای که در بیرون از خانه تشکیل شده بود جلب شد آمد برای بار سوم در پنجره و به آسمان خیره شد، ابرها بسیار کم بودند اما باران می بارید با خود فکر کرد که حتی ابر کوچک هم از خود می تواند باران تولید کند و با نگاه کردن به زمین خیس حیاط بر آن شد که با کوچکی خود می تواند کار های بزرگ انجام دهد پس به داخل خانه رفت چند مرتبه جیغ زد و به طرف پنجر بر گشت و بلند فریاد زد پدر پدر گوشیهمراهت رو جاگذاشتی