به سختی و زور فریاد های مادرش که
-پاشو دیگه ظهر شده، تا کی میخوای بخابی ، دیگه ول کن این رختخواب رو
بیدار شد نگاهش رو انداخت به ساعت روی دیوار و آرام و به همراه یک آهی از اعماق وجودش گفت
-دباره که زود بلند م کردی ننه
سری تکان داد و چشم هاش رو کمی مالید و آرام بلند شد ، خیلی راحت رفت دست شویی و یه آبی زد به صورتش دباره آمد کنار مادرش در اتاق رو باز کرد و با دیدن ساعت محکم زد تو سرش مادر با تعجب بهش گفت
-پسرم من که چندین بار صدات کردم ولی بلند نشدی عزیز من فردا دباره امتهان کن تو می تونی بالاخره یه روز به موقع بری مدرسه،
و پسر از شدت ناراحتی نشست گفت
ننه من رو ببخش که سر حرفم نبودم امشب رو دیگه آب یخ نمی خورم غذای کمی میخورم و زود می خوابم فقط تو رو ارواح خاک پدرم ناراحت نباش حرف حرف تو .