آقای قدیری با پسرش قدرت و چندتا رفیقق ههای دیگه قدرت به اسم های قاسم و قزنفر به طرف بازار شهر می رفتند و تو راه متوجه یک اتفاق همه گانی شدند و با تعجب به اطرافشون نگاه می کردند، و در همین حین از چند تا مرد که مثل خودشون داش مشتی بودند پرسیدند که
برادرای من سلام علیک
علیک السلام داشای خودمون( ظاهرا اون داش مشتی ها از خودشون داش مشتی تر بودند)
یه کم جا خوردند و یه کم که خودشون رو نگه داشتند پرسیدند اتفاقی افتاده؛ چه خبره تو شهر این قدر پارچه مشکی به در و دیوار زدند چرا مردم نگرانند، کوچک ترین نفر از گروه اونها جواب داد،
چیز خاصی نیست مردم امشب رو قدر می دونند و برای همین هم هست که سعی دارند به بهترین جای زمین که خونه خدا باشه پناه ببرند،
همش همین
خوب دیگه هرکسی یه روشی در زندگی داره و الگوهایی برای خودش قائل هست این مردم هم عوض رفتن تو پارک و تفریح های آن چنانی مشغول این چیز ها می شند ، از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که ما چهار نفرم داریم می ریم مسجد زیر بازار محیط خوبی داره.
آقای قدیری کنده لات محل به این واسطه با پسرش و رفیقای پسرش راهی مسجد شد.