داستان همراه

داستان ها هستند که باور انسان را و در نتیجه شخصیت انسان را تشکیل میدهند

قدر

آقای قدیری با پسرش قدرت و چندتا رفیقق ههای دیگه قدرت به اسم های قاسم و قزنفر به طرف بازار شهر می رفتند و تو راه متوجه یک اتفاق همه گانی شدند و با تعجب به اطرافشون نگاه می کردند، و در همین حین از چند تا مرد که مثل خودشون داش مشتی بودند پرسیدند که 

برادرای من سلام علیک

علیک السلام  داشای خودمون( ظاهرا اون داش مشتی ها از خودشون داش مشتی تر بودند)

یه کم جا خوردند و یه کم که خودشون رو نگه داشتند پرسیدند اتفاقی افتاده؛ چه خبره تو شهر این قدر پارچه مشکی به در و دیوار زدند چرا مردم نگرانند، کوچک ترین نفر از گروه اونها جواب داد،

چیز خاصی نیست مردم امشب رو قدر می دونند و برای همین هم هست که سعی دارند به بهترین جای زمین که خونه خدا باشه پناه ببرند،

همش همین

خوب دیگه هرکسی یه روشی در زندگی داره و الگوهایی برای خودش قائل هست این مردم هم عوض رفتن تو پارک و تفریح های آن چنانی مشغول این چیز ها می شند ، از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که ما چهار نفرم داریم می ریم مسجد زیر بازار محیط خوبی داره.

آقای قدیری کنده لات محل به این واسطه با پسرش و رفیقای پسرش راهی مسجد شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

حسن

بازی دوباره شروع شد و هوادار های هر دو تیم با تمام وجود از تیمشون همایت می کردند. تیم آبی با این که از مشکل کم بود مکان  و کمی سرمایه برخوردار بود حسابی روحیشون رو باخته بودند و امام تیم قرمز که از لحاظ مکانی در جایگاه بهتری قرار داشتند و به همین دلیل سرمایه بیشتری هم از خزانه بازی نصیبش می شد و روحیه شاد تری رو نسبت به طرف مقابل داشت، اما بر عکس تیم قرمز تیم آبی از هوادار های مشهوری همچون راس البیت (مادر) و سکان البیت(پدر) برخوردار بودند که رگ حیاطی بازی رو در دست داشتند،بازی به اوج هیجان خود رسیده است و هر دو طرف حسابی خسته شده اند، تیم قرمز که دارای هوادار ضعیف تری نسبت به طرف مقابل هست با یک تشر حساب شده به هوادار هاش می رساند که باید هوادار ها جدی تر به صحنه بیایند،داور به ساعت واقع در بالا ترین نقطه مسابقه نگاه میکنه هر دو تیم آب دهنشون رو قورط میدهند؛ چرا که حرف داور برای همه قابل احترام، حتی طرف دار های تیم آبی،تا پایان بازی کم تر از یک دقیقه زمان باقی مانده و در کشا کش بازی یکی از طرف دار های تیم آبی به صورت غیر خود آگاه با دستمال شخصی خودش صورت بازی کن تیمش رو پاک میکنه تا عرق هاش وارد چشمش نشه، اما داور با دیدن این صحنه اعتراض کرد و یک نمره از انظباط تیم آبی کم می کنه ؛ اما خیالی نیست چرا که این تیم در حال بردن؛

تیم قرمز که حسابی کلافه شده که چه طور طرف مقابل داره پیروز میدان میشه از استراتژی حیله و نیرنگ استفاده میکنه و خط قرمز بازی رو طرف خودش میکشه، تناب بازی که نشان دهنه قدرت هر کدام از تیم حاست دچار اخلال شده امام به علت ضعف داور در ناحیه بینایی متوجه این خطا نمیشه و بازی در آخر به نفع تیم قرمز تمام میشه،

ستاره تیم قرمز(خدیجه صابری) با خوش حالی بسیاری از جای خود می ایستد و بلند فریاد می کشد اما بازی کن تیم آبی  (حسن صابری) حیران است که چه طور طرف مقابل برنده این مسابقه شده است؛سرش پایین و نگاهش به گل فرش دوخته شده،ناگهان متوجه جا به جا شدن نخ وسط بازی (تناب کشی) می شود،موضوع را در ابتدا با داور بازی در میان گذاشته و به طور خیره کننده ای از حق خود کنار رفته ، و دست خواهر کوچک تر خود(خدیجه) را گرفته و از او تشکر میکند،پدر و مادر که کاملا متوجه این رویداد بودند با مشورت با داور به این نتیجه رسیدند که جایزه متعلق هردو تیم است، و طرف مقابل را هم متوجه اشتباهش کردن ، او نیز خود از کار خود پشیمان است و این طور مسابقه خانه گی تباب کشی با خیر و خوشی به اتمام رسید، 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

تامی تامی اسکلت

دخترک با چهره ای در هم ریخته موهایی پریشان،لباس هاییی نا مرطب و لحنی خشک و عصبی، بلند فریاد می زد تامی تامی اسکلت،و از جای خود بر می گشت، نگاه می کرد اما کسی برای ادامه بازی نمی دید، و این ماجرا تکرار می شد چندین بار تا این که دخترک خسته شد چند لحظ صبر  کرد  از شدت خسته گی سر حوض حیاط نشست، آمد که آبی به صورتش بزنه با دیدن خودش یک مرتبه وحشت کرد، کمی آب زد به صورتش و مو هاش رو خیس کرد و مرتب لباس هاش رو هم درست کرد،صدای گنشکها و سبزی بهار هم خیلی نظرش رو جلب کرد در هدی که چند دقیقه به آنها خیره شده بود، بعد از مدتی دوباره صدای دخترک بلند شد؛ او این بار با شوق بیشتری به این کار ادامه می دهد، و مشخص است که نشاط او در انجام این کار بیشتر شده، چند دیقه ای گذشت و دخترک با تکرار این کار توانست بعد از گذشت 10 دقیقه تمام بچه های مجتمع را دور خود جمع کرده و به بازی در قالبی واقعی ادامه دهد،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

شوخی

حامد پسر دوم خانواده است که برای ادامه تحصیل و  امرار معاش همیشه از سوی خانواده دوچار مشکل است چراکه حامد بر عکس فرزند اول از هوش هیجانی برخوردار نیست اما هوش نسبتا خوبی را دارا است، او برای انجام هر کاری از قبل برنامه ریزی می کند و به طور نسبی همه کار هایش را با برنامه انجام می دهد به همین خاطر پدر و مادر از دست او آصی شده اند،حامد که برای تحصیل خود برنامه شخصی و اجتماعی و میدانی ریخته اولین قدم خود را گرفتن پول از پدر و مادر می داند ولی هیچ گاه جواب رضایت بخشی از سوی آنها نشنیده است در عوض برادر اول به راحتی با رفتن به سر کار و خوش زبانی دانه دانه پله های ترغی را طی می کند، این دو در تقابل با هم قرار گرفته و به سختی یک دیگر را تحمل می کنند، در این میان فرزند دوم با خواطر حسادت به فرزند اول بر او کینه کرده و به دنبال از پا در آوردن او است اما فرزند اول همیشه کینه های او را به خودش بر می گرداند، و این روند تا العان که بنده در حال نوشتن این داستان هستم ادامه دارد، تا سال های آینده که ادامه آن معلوم شود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

پایان خوش

شب هنگام موقع خاب قاسم پسر 16 ساله تهرانی برای گرفتن پتو برای داداش کوچولوش از چادرشون بیرون آمد و رفت به طرف دفتر اردو گاه تا به پتوی اضافه برسه  متاسفانه به علت دیر رسیدن پتو های اردو گاه تمام شده بود هرچه اسرار کرد هم نتیجه نداد و قاسم با تاسف بسیار به طرف چادرشون بر می گشت حیران و زار سر افتاده دست ها ول شده و حسابی کلافه جوری که از خود بی خود شده بود چند قدمی مونده بود تا برسه چادرشون که یک مرتبه از رو برو یک نفر به او یک صنگ انداخت قاسم اصلا توجهی نکرد و به راهش ادامه داد داشت وارد چادرش می شو که یک نفر دست گذاشت روی شونش و گفت

اهای پسر صبر کن 

قاسم صبر کرد و اون مرد دباره گفت

پسر کوچک من تکه صنگی رو  به طرف آسمون انداخت و اون تکه صنگ صاف خورد به سر شما -جوون مارا حلال کن ما رو ببخش

قاسم شونش رو از زیر دست اون آقا در آورد و گفت برو آقا من این قدر درگیر پتو هستم که اصلا متوجه اون صنگ نشدم 

اون مرد با شنیدن این جمله ماجرا رو از قاسم پرسد و قاسم هم شروع به تعریف کردن کرد و از قضا اون مرد خودش یک پتو اضافی داشت و دادش امانت پیش قاسم بمونه؛ قاسم هم با خوشحلی تمام برگشت پیش داداش کوچولوش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

موفقیت

دستاش رو شست و با حوله خوشک کرد، و خیلی آرام سر میز نشست و به پنجره نگاه کرد و به روز هایی فکر می کرد که با سختی تمام برای ساختن این خونه تلاش می کرد به پنجره هایی فکر می کرد که برای رفیقاش آماده کرده بود تا این که از سر لطف یکی رو مجانی برداره و خونه رو باهاش کامل کنه، به هر جای خونه نگاه میکرد یاد خاطره جدیدی می افتاد تا این که یه مرتبه عصابش خورد شد لیوان آب رو از تو یخچال برداشت دو تا قند انداخت توش و هم زد خورد یه نفس عمیق کشید و ودباره از اول به تمام اون چیز ها فکر می کرد، تا این که در آخر عصبی می شد و یک لیوان آب قند می نوشید،یک مرتبه در اتاق باز شد و همسرش وارد اتاق شد، رفت کارتن قند ها رو بر داشت و از اتاق رفت بیرون ؛ این بار که اون مرد به این چیزا فکر می کرد و در آخر با مشکل نبود قند رو برو شد قند نبود پس جهت فکرش رو عوض کرد، و در این جهت دهی دیگه از عصبیت خبری نبود پس آب قند هم نیاز نبود، پیر مرد سخت ترین مشکلموفقیت ذهنش رو با تغییر دادن جهت فکرش به فراموشی برد و این موفقیت عمر او رو چندین برابر کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

تصمیم اشتباه

اشتباهدرحال خاروندن سرش بود گاهی تند، تند می خاروند و گاهی آرام آرام، و شاید هم به جهت های مختلف سرش رو خارش می دارد، من که واقعا کلافه شده بودم صاف همون شب بی خابی زده بود به سر من یک ساعتی صبر کردم تقریبا غیر از من و اون و اقای راننده همه خاب بودند،پاشدم سرم رو تکون دادم چشم هام رو محکم به هم فشار دادم، واقعا عصبی  بودم ایستادم بالا سرش تا که دعواش کنم دیدم، یه مرتبه کلا گیسش رو برداشت و گفت

_اقا این کلاه گیس رو برای من صاف میکنید از بس اتوبوس حرکت میکنه من نمی تونم صافش کنم.کمکش کردم و رفتم سر جام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

تصمیم به موقع

تصمیمسیامک از مادرش خداحافظی کرد و رفت از خونه بیرون.تازه درخت ها جوانه زده و نسیم بهاری در شهر و محل تنین انداز شده بود، سیامک که با دوستاش برای تفریح نیم روزی خودش رو سر قرار رسوند، از شش نفری که با هم قرار داشتند فقط سهیل آمده بود و بقیه نتونستند خودشون رو برسونند، سیامک با دیدن شرایط از سهیل خواست که تفریح اون روزشون بشه سرزدن به بقیه دوستانشون که نتونستند بیاند، و هردو اون روز رو با سرزدن به بقیه دوستانشون گذراندند. اون روز به خوبی سپری شد و تفریحی که داشت با نیامدن افراد به هم می خورد با تصمیم به موقع سیامک به خوبی کنترل شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

مشکل

ماشین شاسی بلندی از کنار یه ماشین اسقاطی و دربه داقون، رد شد، راننده ماشین اسقاطی آهی از ته وجود کشید، سرش رو یه کم خاروند، با خودش گفت

: ای خدا چه فرقی هست بین ماشین من و این شاسی بلنده.دوباره گفت هی همش بد بختی. همش بد بختی،  ول کن اصلا فکر میکنم که شاسی بلنده،

یه ژست با کلاس به خودش گرفت، با حالت خاصی  کلاج رو گرفت زد دنده یک آمد کلاج رو ول کنه و ماشین حرکت کنه {پتی} ماشین خاموش شد هرچی استارت می زد روشن نمی شد، کلافه شده بود ماشین های پشت سرش مدام بوق میزدند وتقریبا نا امید شده بود سرش رو به آسمون گرفت گفت

: خدا به ما قیافه گرفتن هم نیمده

همون موقع ماشین شروع به حرکت کرد،از آینه نگاه انداخت دید یه شاسی بلند از پشت داره حولش میده گفت خدایا شکرت کلاج رو گرفت زد دنده دو و ماشین رو روشن کرد، شاسی بلند دو سه تا بوق زد و آرام آرام آمد از کنار ماشین اسقاطی رد بشه. 

راننده اسقاطی نگاه کرد دید یه سگ مشکی با مو های کل کلی افتاده به جون راننده و  ولکنش نیست راننده هم که اصلا جلوش رو نمی بینه داره به یه شکلی ماشین رو کنترل می کنه.با کف دست  محکم زد رو پیشونیش که ای خدا کس دیگه ای نبود که به فکر ما باشه، یه سگ باید کار ما رو راه بندازه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

عید

شب ساعت ده 

یاسین پسر ۱۴ ساله در خونه رو باز کرد و آرام آرام از خونه ای که سرو صداش زیاد بود و پر شور و شعف بیرون آمد.

. کنار ماشین سر کوچه ایستاد.به اطراف نگاه کرد چند لحظه بعد  آرام رفت کنار ماشین دوم ایستاد.باز به اطراف نگاه کرد و دست کرد جیبش و یه تکه کاغذ در آورد و گذاشت زیر برف پاک کن ماشین. جلوتررفت پیش ماشین سوم.ایستاد. و به اطراف نگاه کرد. چند تا جعبه کوچولو از جیبش بیرون آورد و دقیقا گذاشت زیر چرخاش و به آرومی برگشت خونه.

  به پسر خاله هاش گفت: بچه ها امشب با همیم. پسر خاله ها باتعجب گفتند ماداریم میریم خدا حافظ.

همه رفتند بیرون و یاسین به سرعت  دوید پشت پنجره و به مهمانانشون نگاه کرد.اولی تا رفتند داخل ماشین هرچی استارت زدن ماشین نگرفت شوهر خاله اش پیاده شد دید زیر ماشین بنزین های ماشین همش خالی شده و هیچی نمومده.

دومی تا وارد ماشین شدند. کاغذ رو برداشتند و از رفتن منصرف شدند.روی کاغذ نوشته خود یاسین بود که از خالش خواهش و تمنا کرده بود که امشب بمونند. 

سومی تا سوار ماشین شدند سریع روشن کردن و به  محظ اولین حرکت  هر چهار چرخش پیسسس سوراخ شد.و این طور شد که همه برگشتند خونه و یاسین به خواسته دلش رسید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی