نگاه نومثل همیشه جعفر 13 ساله با کلی خیالات عجیب و قریب با سفارش مادر  که جعفر جانم تورو خدا برو بگیر بخواب ، برای نماز صبح پانمی شی ها، برو عزیزم برو بخواب، به خواب رفت،مادر که اصلا فکر نمی کرد  آخر شب شوهرش از سر کار برگرده خونه رو مرتب کرد و رفت برای خواب، خوابش هم مقداری صنگین بود، شوهر از سر کار آمد و خیلی آرام حمامش رو رفت و شامش رو خورد و رفت خوابید، آقا سلمان برای صحر پا شد، وضو و کاراش رو کرد و ایستاد به نماز صدای خوبی هم داشت و ولی خیلی آرام نماز شبش رو خوند، تا این که اذان شد، آقا سلمان هم اذان رو گفت و ایستاد به نماز، در حین نماز شنید که همسرش داره با دادو بی داد جعفر رو صدا می زنه، نمازش که تمام شد آمد بالاسر جعفر و به همسرش گفت آرام تر چی کارش داری خودش بلند میشه، مادر گفت:فکر می کنی این جعفر رو اگه تا صبح هم صداش بزنی بیدار نمی شه، جعفر که انتظار چنین برخوردی رو نداشت  و هم از شوق دیدار با پدر کمی بعد بیدار شد و آمد و ایستاد به نماز. و مادر از این کار جعفر با تعجب به جعفر نگاه می کرد.