دستاش رو شست و با حوله خوشک کرد، و خیلی آرام سر میز نشست و به پنجره نگاه کرد و به روز هایی فکر می کرد که با سختی تمام برای ساختن این خونه تلاش می کرد به پنجره هایی فکر می کرد که برای رفیقاش آماده کرده بود تا این که از سر لطف یکی رو مجانی برداره و خونه رو باهاش کامل کنه، به هر جای خونه نگاه میکرد یاد خاطره جدیدی می افتاد تا این که یه مرتبه عصابش خورد شد لیوان آب رو از تو یخچال برداشت دو تا قند انداخت توش و هم زد خورد یه نفس عمیق کشید و ودباره از اول به تمام اون چیز ها فکر می کرد، تا این که در آخر عصبی می شد و یک لیوان آب قند می نوشید،یک مرتبه در اتاق باز شد و همسرش وارد اتاق شد، رفت کارتن قند ها رو بر داشت و از اتاق رفت بیرون ؛ این بار که اون مرد به این چیزا فکر می کرد و در آخر با مشکل نبود قند رو برو شد قند نبود پس جهت فکرش رو عوض کرد، و در این جهت دهی دیگه از عصبیت خبری نبود پس آب قند هم نیاز نبود، پیر مرد سخت ترین مشکلموفقیت ذهنش رو با تغییر دادن جهت فکرش به فراموشی برد و این موفقیت عمر او رو چندین برابر کرد.