تعلی وارد کلاس شد و یک مرتبه همه بچه ها به او خندیدند، آن روز باران بسیار باریده بود و تمام لباس های او گلی بود  اون زوز علی بدونه تاخیر به کلاس آمده بود و هنوز دبیر وارد کلاس نشده بود کتاب هایش را در آورد و روی میز گذاشت تقریبا از گوشه کتابش هنوز آب می چکید و دو مرتبه با تمسخر بچه های کلاس روبرو شد همه به او می خندیدند، دبیر وارد شد همه به احترام او از جا برخواستند اما علی آقا از جای خود بلند نشد بچه ها با گوشه کنایه او را متوجه دبیر کردند و دبیر پس از دادن فرمان بر جا به کنار علی آمد به علی گفت این چه وضعی ایست به کلاس امدی حتما تو این جا را با مکان های دیگر اشتباه گرفتی و لی علی در تمام این صحبت ها صبر کرد و هیچ جمله ای نگفت دبیر با تشر و عصبیت رفت و نشست سر جای خود کلاس شروع شد اون روز روزی بود که علی قول داده بود امتحان ریاضی را 20 بگیرد و پای این حرف ایستاد دبیر امتهان را شروع کرد و به راحتی پس از 30 دقیقه برگه ها را گرفت و در یک ربع همه برگه ها را صحیح کرد  و تنها نمره قبولی کلاس متعلق به علی بود بچه 13 ساله ای که در راه مدرسه تصادف کرده بود و به سختی بالباس های گلی خود را به کلاس رسانده بود.