قرار شد یک هفه خونه پدر بزرگ محمون باشند چرا که از سال قبل تا به حالا اصلا فرصت دیدن پدر بزرگ رو نداشتن و  از طرف دیگر به علت سرمای شدید هوا و تصمیمات اداری کاری پدر نمی تونستند زود تر به خانه خود شون بر گردند،و اما پدر بزرگ یک آدم غیر قابل پیش بینی و عجیب و قریبی هست که هر کسی نمی تونه با هاش رابطه برقرار کنه

سلمان تا اون رو دید اولش ترسید چون تا حالا پدر بزرگ رو این ریختی ندیه بود ریش هاش رو پرفسوری گذاشته بود مو های سرش رو هم از عقب بسته بود، یه لباسهای عجیب و غریبی هم پوشیده بود که از هیچ زاویه ای نم شود اون رو درست نگاه کرد چراکه کلا تو چشم می زد، با این وجود نفسش رو قورت داد و رفت جلو، سلام کرد،باورش نمی شد پدر بزرگ بهش جواب سلام بده و اون هم این قدر صمیمانه پدر بزرگ کلا عوض شده بود و با این که هوا سرد بود و داشت کم کم بارون می گرفت ولی پدر بزرگ همراه خودش یه پتو آورده بود که توی استقبال از از نوه عزیزش مبادا نوه اش احساس سرما کنه، و با یک ارادت خاصی سلمان رو تا  توی خانه همراهی کرد، پدرو مادرش هم از این واقعه ابرازتعجب کردند چرا که اونهام تا به حال پدر بزرگ رو این جور ندیده بودند،خلاصه که روز اول همه چیز خوب بود و همچنین روز های دیگه و در تمام این روز هایی که سلمان و مادرش مهمون پدربزرگ و مادر بزرگشون بودند همه چیز به خوبی و خوشی سپری شد تا این که خبر شهادت بابای سلمان به واسطه پیکی ناشناس به در خانه شان آورده شد،