دستانش را بالا و پایین می آورد معلوم بود در سر چه می پروراند سرش را بالا گرفته بود و بی حوصله به اطراف نگاه می کرد باز هم مثل همیشه با نگاهی پر از غم به سمت در نگاه می کرد و آرام آرام حرکات دست و سر  و جهت نگاهش را تغییر می داد بدنش را تکان داده چند دوری می دوید  و به طرف اتاق می آمد  پیدا بود درد عجیبی در سینه دارد و همه چیز را میتوان از زخم عجیب روی دستش فهمید زخمی که یاد آور خاطرات چندان تلخ و نا گوار دوران نو جوانی اش بود ،دوران سخت کودکان کار که برای لقمه نانی بزرگانشان انها را وادار به این کار های پست و ناپسند می کردند،بی سرو صدا بود مثل ماه می درخشید بسیار چابک و تیز هوش بود انگار حرکات  و رفتارش همه از پیش تعیین شده اند و بسیار پر تلاش؛ به تنهایی خود و اطرافیان و همه دوستانش را و هرکس که به نحوی رابطه با او داشت را کنترل می کرد نگاهش عجیب بود و خنده هایش همه بیان گر طینت باطن او و افشاگر حقیقت وجود او بودند، دستانش را که مشت می کرد دستهای  باز را می بست، و با باز کردن دستش همه چیز مثل روز اول می شد، انگار نگار نور است که در زاویه بسته اتاق به چشم می خورد، زاویه ای که از آنجا همه چیز را می توان در شال روی سرش توصیف کرد.