از خانه تا مدرسه 2 ساعت فاصله بود و نیما تنها پسر کلاس هشتمی بود که روزه گرفته بود ، و باید خودش رو سریع میرسوند به مرکز شهر تا با پدر و مادرش دیدار داشته باشه اونهم توی فرود گاه نیما باسرعت از مدرسه خارج شد و او باید اول به خانه میرفت و بعد به فرود گاه پس زمان خیلی براش اهمیت داشت سریع رفت طرف اتوبوس تا با اون بره برس به خونه ولی نتونست چون اتوبوس حرکت کرد و فاصله تا اتوبوس بعدی زیاداست او تصمیم گرفت با تاکسی بره و لی پول کافی برای این کار رو نداشت،حسابی کلافه شده بود زیر لب شرو به ذکر گفتن کرد و مشغول بود، خلاصه از ته دل دو جمله ای با خدا گفت از او طلب کمک کرد،«خدایا من رو بخش که توی کارم منظم نیستم» «خدایا به حق این روز شریفت من رو ببخخش» یک مرتبه یه ماشین لوکس مدل یپایین جلوش ایستاد و او رو به اسم صدا زد، نیما نگاه کرد دید دبیر ورزششون سوار ماشینه با تعجب نگاهش کرد و گفت بله بفرمایید گفت بیا بالا تا وسط های راه میر سونمد و نیما سوار شد و راه رو رفتند،نیما مسیر 2 ساعته بو تو یک ساعت رفت و خیلی خوش حال رسید به خونه لباس های مدرسه رو عوض کرد و حمام رفت ترو تمییز، برگشت، با مادرش تماس گرفت و رفت طرف مادریناش، توی مسیر تقریبا کنار های مسجد جامعه شهر به یک ترافیک باور نکردنی رو برو شد ام داوود تو مسجد جامعه بود و از طرفی شلوغی شهر متمرکز بود در اون حوالی نمیما هم نگران پدر و مادر و هم نگران برنامه عصر خودش بود خیلی سخت و دشوار بود که هرچی از مادرش خبر می گرفت کسی جوابش رو نمی داد، دومرتبه کلافه بود نگرانی از سه طرف او رو محاسرعه کرده بود، واقع براش سخت بود که هم وسط یزگ راه توی ترافیک گیر کرده باشه هم از پدر و مادرش که داره براشون مدارک سفر رو میبره بی خبر باشه و هم از طرفی قرار عصرش با دوست صمیمیش به تاخیر بیفته، تنها چیزی که آرامش بهش میداد ذکر بود خودش رو مشغول ذکر کرده بود،یک ساعتی گذشت، پدر و مادر کهیک ساعت بعد از نماز پرواز داشتند و ازشون هیچ خبری نیست و از طرفی اون دو تا کار دیگه نیما با نگرانی تمام از اتوبوس پیاده شد دقیقا رو بروی مسجد جامعه او فکری کرد قرارش با پدر و مادر نشد چون اصلا جواب گونیستند و نیما نمی دونه کجا باید بره سراقشون، امام میتونه ترافیک مشکلاول و قرارش با دوست صمیمیش نگرانی دوم رو حل کنه رفت به طرف مسجدو ایستاد به تازه مراسن ام داوود شروع شده بود و نیما اصلا باورش نمی شد که به قرارش برسه خیلی متواضعانه وضو گرفت و رفت در کنار بقیه مردم با فاصلهو رعایت مواظین بهداشتی نشست، نیما از دوست صمیمیش یک چیز رو خوست اون هم شفای مادر مریضش بود که می خواهد برای معالجه به پاریس بره، اعمال تمام شد و نیما هنوز نگران بود که پدر و مادرش چه کار کردن که به شکل باور نکردنی اون دو تا ذو با هم در مسجد جامه دید پرسید شما این جا چی کار می کنیدف و متوجه شد دعاش مستجاب شده و سلامتی به مادر بر گشته با خوش حالی تمام رفت طرف پدر و مادر