وارد اتاق شد با اعصابی خورد و خمیر از همه چی کلافه بود به شدت عصبی تنها کاری که بعد از این اتفاق تلخ می تونه انجام بده انداختن خودش روی تخت خواب بود با عجله... چشم هاش رو بست توی ذهنش مدام داره به چیز های بد فکر می کنه صحنه هایی از رفتن پدرش و ندیدنش و خدا حافظی پشت گوشی و دیدن آخرین لحظه ملاقات با پدرش رو مرور می کنه با طمانینه سرش رو بالا آورد و نفس عمیقی کشید کم کم به یاد آخرین تفریحش با پدرش افتاد لحظاتی که کمتر کسی فراموش می کنه خیلی صمیمی و زیبا خودش رو تو بغل پدرش تصور می کرد و کشتی خیالش توی گذشته ها سیر می کرد آروم آروم داشت خوابش می برد و دیگه از گریه خبری نبود.