ماشین شاسی بلندی از کنار یه ماشین اسقاطی و دربه داقون، رد شد، راننده ماشین اسقاطی آهی از ته وجود کشید، سرش رو یه کم خاروند، با خودش گفت
: ای خدا چه فرقی هست بین ماشین من و این شاسی بلنده.دوباره گفت هی همش بد بختی. همش بد بختی، ول کن اصلا فکر میکنم که شاسی بلنده،
یه ژست با کلاس به خودش گرفت، با حالت خاصی کلاج رو گرفت زد دنده یک آمد کلاج رو ول کنه و ماشین حرکت کنه {پتی} ماشین خاموش شد هرچی استارت می زد روشن نمی شد، کلافه شده بود ماشین های پشت سرش مدام بوق میزدند وتقریبا نا امید شده بود سرش رو به آسمون گرفت گفت
: خدا به ما قیافه گرفتن هم نیمده
همون موقع ماشین شروع به حرکت کرد،از آینه نگاه انداخت دید یه شاسی بلند از پشت داره حولش میده گفت خدایا شکرت کلاج رو گرفت زد دنده دو و ماشین رو روشن کرد، شاسی بلند دو سه تا بوق زد و آرام آرام آمد از کنار ماشین اسقاطی رد بشه.
راننده اسقاطی نگاه کرد دید یه سگ مشکی با مو های کل کلی افتاده به جون راننده و ولکنش نیست راننده هم که اصلا جلوش رو نمی بینه داره به یه شکلی ماشین رو کنترل می کنه.با کف دست محکم زد رو پیشونیش که ای خدا کس دیگه ای نبود که به فکر ما باشه، یه سگ باید کار ما رو راه بندازه.