داستان همراه

داستان ها هستند که باور انسان را و در نتیجه شخصیت انسان را تشکیل میدهند

۶ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

شوخی

حامد پسر دوم خانواده است که برای ادامه تحصیل و  امرار معاش همیشه از سوی خانواده دوچار مشکل است چراکه حامد بر عکس فرزند اول از هوش هیجانی برخوردار نیست اما هوش نسبتا خوبی را دارا است، او برای انجام هر کاری از قبل برنامه ریزی می کند و به طور نسبی همه کار هایش را با برنامه انجام می دهد به همین خاطر پدر و مادر از دست او آصی شده اند،حامد که برای تحصیل خود برنامه شخصی و اجتماعی و میدانی ریخته اولین قدم خود را گرفتن پول از پدر و مادر می داند ولی هیچ گاه جواب رضایت بخشی از سوی آنها نشنیده است در عوض برادر اول به راحتی با رفتن به سر کار و خوش زبانی دانه دانه پله های ترغی را طی می کند، این دو در تقابل با هم قرار گرفته و به سختی یک دیگر را تحمل می کنند، در این میان فرزند دوم با خواطر حسادت به فرزند اول بر او کینه کرده و به دنبال از پا در آوردن او است اما فرزند اول همیشه کینه های او را به خودش بر می گرداند، و این روند تا العان که بنده در حال نوشتن این داستان هستم ادامه دارد، تا سال های آینده که ادامه آن معلوم شود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

پایان خوش

شب هنگام موقع خاب قاسم پسر 16 ساله تهرانی برای گرفتن پتو برای داداش کوچولوش از چادرشون بیرون آمد و رفت به طرف دفتر اردو گاه تا به پتوی اضافه برسه  متاسفانه به علت دیر رسیدن پتو های اردو گاه تمام شده بود هرچه اسرار کرد هم نتیجه نداد و قاسم با تاسف بسیار به طرف چادرشون بر می گشت حیران و زار سر افتاده دست ها ول شده و حسابی کلافه جوری که از خود بی خود شده بود چند قدمی مونده بود تا برسه چادرشون که یک مرتبه از رو برو یک نفر به او یک صنگ انداخت قاسم اصلا توجهی نکرد و به راهش ادامه داد داشت وارد چادرش می شو که یک نفر دست گذاشت روی شونش و گفت

اهای پسر صبر کن 

قاسم صبر کرد و اون مرد دباره گفت

پسر کوچک من تکه صنگی رو  به طرف آسمون انداخت و اون تکه صنگ صاف خورد به سر شما -جوون مارا حلال کن ما رو ببخش

قاسم شونش رو از زیر دست اون آقا در آورد و گفت برو آقا من این قدر درگیر پتو هستم که اصلا متوجه اون صنگ نشدم 

اون مرد با شنیدن این جمله ماجرا رو از قاسم پرسد و قاسم هم شروع به تعریف کردن کرد و از قضا اون مرد خودش یک پتو اضافی داشت و دادش امانت پیش قاسم بمونه؛ قاسم هم با خوشحلی تمام برگشت پیش داداش کوچولوش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

موفقیت

دستاش رو شست و با حوله خوشک کرد، و خیلی آرام سر میز نشست و به پنجره نگاه کرد و به روز هایی فکر می کرد که با سختی تمام برای ساختن این خونه تلاش می کرد به پنجره هایی فکر می کرد که برای رفیقاش آماده کرده بود تا این که از سر لطف یکی رو مجانی برداره و خونه رو باهاش کامل کنه، به هر جای خونه نگاه میکرد یاد خاطره جدیدی می افتاد تا این که یه مرتبه عصابش خورد شد لیوان آب رو از تو یخچال برداشت دو تا قند انداخت توش و هم زد خورد یه نفس عمیق کشید و ودباره از اول به تمام اون چیز ها فکر می کرد، تا این که در آخر عصبی می شد و یک لیوان آب قند می نوشید،یک مرتبه در اتاق باز شد و همسرش وارد اتاق شد، رفت کارتن قند ها رو بر داشت و از اتاق رفت بیرون ؛ این بار که اون مرد به این چیزا فکر می کرد و در آخر با مشکل نبود قند رو برو شد قند نبود پس جهت فکرش رو عوض کرد، و در این جهت دهی دیگه از عصبیت خبری نبود پس آب قند هم نیاز نبود، پیر مرد سخت ترین مشکلموفقیت ذهنش رو با تغییر دادن جهت فکرش به فراموشی برد و این موفقیت عمر او رو چندین برابر کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

تصمیم اشتباه

اشتباهدرحال خاروندن سرش بود گاهی تند، تند می خاروند و گاهی آرام آرام، و شاید هم به جهت های مختلف سرش رو خارش می دارد، من که واقعا کلافه شده بودم صاف همون شب بی خابی زده بود به سر من یک ساعتی صبر کردم تقریبا غیر از من و اون و اقای راننده همه خاب بودند،پاشدم سرم رو تکون دادم چشم هام رو محکم به هم فشار دادم، واقعا عصبی  بودم ایستادم بالا سرش تا که دعواش کنم دیدم، یه مرتبه کلا گیسش رو برداشت و گفت

_اقا این کلاه گیس رو برای من صاف میکنید از بس اتوبوس حرکت میکنه من نمی تونم صافش کنم.کمکش کردم و رفتم سر جام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

تصمیم به موقع

تصمیمسیامک از مادرش خداحافظی کرد و رفت از خونه بیرون.تازه درخت ها جوانه زده و نسیم بهاری در شهر و محل تنین انداز شده بود، سیامک که با دوستاش برای تفریح نیم روزی خودش رو سر قرار رسوند، از شش نفری که با هم قرار داشتند فقط سهیل آمده بود و بقیه نتونستند خودشون رو برسونند، سیامک با دیدن شرایط از سهیل خواست که تفریح اون روزشون بشه سرزدن به بقیه دوستانشون که نتونستند بیاند، و هردو اون روز رو با سرزدن به بقیه دوستانشون گذراندند. اون روز به خوبی سپری شد و تفریحی که داشت با نیامدن افراد به هم می خورد با تصمیم به موقع سیامک به خوبی کنترل شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

مشکل

ماشین شاسی بلندی از کنار یه ماشین اسقاطی و دربه داقون، رد شد، راننده ماشین اسقاطی آهی از ته وجود کشید، سرش رو یه کم خاروند، با خودش گفت

: ای خدا چه فرقی هست بین ماشین من و این شاسی بلنده.دوباره گفت هی همش بد بختی. همش بد بختی،  ول کن اصلا فکر میکنم که شاسی بلنده،

یه ژست با کلاس به خودش گرفت، با حالت خاصی  کلاج رو گرفت زد دنده یک آمد کلاج رو ول کنه و ماشین حرکت کنه {پتی} ماشین خاموش شد هرچی استارت می زد روشن نمی شد، کلافه شده بود ماشین های پشت سرش مدام بوق میزدند وتقریبا نا امید شده بود سرش رو به آسمون گرفت گفت

: خدا به ما قیافه گرفتن هم نیمده

همون موقع ماشین شروع به حرکت کرد،از آینه نگاه انداخت دید یه شاسی بلند از پشت داره حولش میده گفت خدایا شکرت کلاج رو گرفت زد دنده دو و ماشین رو روشن کرد، شاسی بلند دو سه تا بوق زد و آرام آرام آمد از کنار ماشین اسقاطی رد بشه. 

راننده اسقاطی نگاه کرد دید یه سگ مشکی با مو های کل کلی افتاده به جون راننده و  ولکنش نیست راننده هم که اصلا جلوش رو نمی بینه داره به یه شکلی ماشین رو کنترل می کنه.با کف دست  محکم زد رو پیشونیش که ای خدا کس دیگه ای نبود که به فکر ما باشه، یه سگ باید کار ما رو راه بندازه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی