بسمه تعالی

رحمان از خواب بلند میشه با چشمان خواب آلود به اتاق نگاه میکنه و یه مرتبه وحشت میکنه، هیچ چیز جای خودش نیست، قسمتی از سقف اتاق در حال ریزش است تا میاد بلند شه و از تخت پایین بیاید ، پایه تخت هم میشکنه و با مغز میفته کف اتاق، هول کرده بلند میشه و میاد طرف در که در رو باز کنه در کلا کنده می شه، رحمان به عقب پرتاب میشه و در درست میفته در فاصله یک سانتی گوشش، نفسش رو قورت یده، پامیشه و وارد سالن میشه بابا و مامان رو صدا میزنه ولی خبری نیست، اونجا هم همین جوری در حال خراب شدنه ،سقف سالن هم در حال ریزش و تمام شیشه ها ی ویترین و پنجره و لیوان و پارچ و همه شکسته دو مرتبه بابا و مامان رو صدا میزنه ولی جواب نمی شنوه نگاه میکنه شیر آب آشپزخونه تا آخر باز و آب داره از آشپز خونه به سالن سرایت میکنه  میره طرف پنجره میبینه خورشید نیست و آسمون سرخ و مردم هرکدوم در حال فرار کردن اند و ماشین ها با سرعت در حال حرکت اند واقعا میترسه رحمان که خیلی ترسیده پاش به یه تکه از آجر هایی که از سقف افتاده گیر میکنه و محکم میخوره زمین همین طور که افتاده عقب عقب راهی رو که از بین این همه خورده شیشه و آجر پاره میشه ازش رد شد رو به صورت عقب عقب میره  در حین رفتن دستش هم زخم میشه لی با ترس و لرز به راهش ادامه میده تا این که برسه به یک در تقریبا شکسته با ترس و لرز دو دستی در رو باز میکنه و به سرعت خودش رو می اندازه داخل اون جا، با تعجب به در دیوار اون جا نگاه میکنه، هیچ خرابی در آن جا نیست دسته در رو میگیره و آروم بلند میشه بی اختیار شیر آب دستشویی رو باز میکنه و دست و صورتش رومیشوره  زخم کف دستش هم خوب میشه ولی اصلا حواسش نیست با حوله صورتش رو پاک میکنه و به آرومی ،میاد که وارد سالن بشه میبینه همه چیز سر جای خودشه با تعجب به سقف خیره میشه میبینه که نه سقف سالم سالم،چشماش رو می ماله ولی نه همه چیز درست سر جای خودش دریغ از یه خورده شیشه، مامانش از توی آشپز خونه صداش میزنه «رحمان پسرم بیا صبحونه آمادس ما منتظرتیم»، به جلو می آید صدای قناری همسایه و گنجشکها نظرش رو جلب میکنه میره طرف پنجره نسیم خوش صبحگاهی رو احساس میکنه وبا آرامش میره طرف آشپز خانه..