داستان همراه

داستان ها هستند که باور انسان را و در نتیجه شخصیت انسان را تشکیل میدهند

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

گرم

قرار شد یک هفه خونه پدر بزرگ محمون باشند چرا که از سال قبل تا به حالا اصلا فرصت دیدن پدر بزرگ رو نداشتن و  از طرف دیگر به علت سرمای شدید هوا و تصمیمات اداری کاری پدر نمی تونستند زود تر به خانه خود شون بر گردند،و اما پدر بزرگ یک آدم غیر قابل پیش بینی و عجیب و قریبی هست که هر کسی نمی تونه با هاش رابطه برقرار کنه

سلمان تا اون رو دید اولش ترسید چون تا حالا پدر بزرگ رو این ریختی ندیه بود ریش هاش رو پرفسوری گذاشته بود مو های سرش رو هم از عقب بسته بود، یه لباسهای عجیب و غریبی هم پوشیده بود که از هیچ زاویه ای نم شود اون رو درست نگاه کرد چراکه کلا تو چشم می زد، با این وجود نفسش رو قورت داد و رفت جلو، سلام کرد،باورش نمی شد پدر بزرگ بهش جواب سلام بده و اون هم این قدر صمیمانه پدر بزرگ کلا عوض شده بود و با این که هوا سرد بود و داشت کم کم بارون می گرفت ولی پدر بزرگ همراه خودش یه پتو آورده بود که توی استقبال از از نوه عزیزش مبادا نوه اش احساس سرما کنه، و با یک ارادت خاصی سلمان رو تا  توی خانه همراهی کرد، پدرو مادرش هم از این واقعه ابرازتعجب کردند چرا که اونهام تا به حال پدر بزرگ رو این جور ندیده بودند،خلاصه که روز اول همه چیز خوب بود و همچنین روز های دیگه و در تمام این روز هایی که سلمان و مادرش مهمون پدربزرگ و مادر بزرگشون بودند همه چیز به خوبی و خوشی سپری شد تا این که خبر شهادت بابای سلمان به واسطه پیکی ناشناس به در خانه شان آورده شد،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

تلاش

هزارمرتبه! به تنهایی! در یک مکان! این غیر ممکنهتلاش

خبر نگار خیره شده بود به او و اصلا هواسش به دوربین فیلم بردراری نبود،

آخه چه طور تونسته این قدر از خودش پشت کار و تلاش نشون بده، یه نگاهی به خودش انداخت، با تعجب به دست هاش نگاه کرد  نفسش رو توی گلو حبس کرده بود و هیچ صدایی نمی آمد، یک مرتبه یک مرد چهار شونه از راه رسید بلند گفت:

«آبجی  پا شو، پاشو بریم این ها دباره می خواند «جو» درست کنند پاشو به یاری خدا ما موفق می شیم، یه کم دیگه تلاش کنی درست میشه،»

خبر نگار که اصلا تو کتش نمی رفت و باورش نمی شد که یک نفر  هزار مرتبه به تنهایی تونسته این کار رو انجام بده و باز هم دست بر دار نیست واقعا شکه شده بود، نگاهی به در آموزش گاه رانندگی کرد و سرش رو انداخت پایین و رفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

استقامت

تعلی وارد کلاس شد و یک مرتبه همه بچه ها به او خندیدند، آن روز باران بسیار باریده بود و تمام لباس های او گلی بود  اون زوز علی بدونه تاخیر به کلاس آمده بود و هنوز دبیر وارد کلاس نشده بود کتاب هایش را در آورد و روی میز گذاشت تقریبا از گوشه کتابش هنوز آب می چکید و دو مرتبه با تمسخر بچه های کلاس روبرو شد همه به او می خندیدند، دبیر وارد شد همه به احترام او از جا برخواستند اما علی آقا از جای خود بلند نشد بچه ها با گوشه کنایه او را متوجه دبیر کردند و دبیر پس از دادن فرمان بر جا به کنار علی آمد به علی گفت این چه وضعی ایست به کلاس امدی حتما تو این جا را با مکان های دیگر اشتباه گرفتی و لی علی در تمام این صحبت ها صبر کرد و هیچ جمله ای نگفت دبیر با تشر و عصبیت رفت و نشست سر جای خود کلاس شروع شد اون روز روزی بود که علی قول داده بود امتحان ریاضی را 20 بگیرد و پای این حرف ایستاد دبیر امتهان را شروع کرد و به راحتی پس از 30 دقیقه برگه ها را گرفت و در یک ربع همه برگه ها را صحیح کرد  و تنها نمره قبولی کلاس متعلق به علی بود بچه 13 ساله ای که در راه مدرسه تصادف کرده بود و به سختی بالباس های گلی خود را به کلاس رسانده بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

داستان

امروز یک روز فوق العاده است چون همه در این روز شاد اند  حتی اون هایی که داغ دیدند بله همه خوش حال اند، آقا شما جزء ده نفر برنده مسابقه سراری شدید، لطفا اسم و مشخصاتتون رو به نشونیه www.sarasare.com بفرستید، از هم کاری تون خوشحالم،

دباره یک روز جدید برای رضا پسر 15 ساله  از کرمان شروع شد،رضا باشنیدن این داستان شکه شده بود و هر چه سریع تر خودش رو به نشانیه اعلام شده توسط آگهی رادیو رسوند و با یک اتفاق غیر قابل پیش بیتی رو به رو شد، جایزه مسابقه سراسری یک خودکار  بود خود کاری که یه تفاوت کوچیک با بقییه حودکارا داشت این که این خودکار خودش می نوشت اولا و دوما این که هرچی که می خواست می نوشت و این خیلی سخت بود برای آقا رضا،که با شور شوق فراوان خودش رو برای گرفتن اون جایزه آماده کرده بود،به خانه رفت و از خود کار خودش برای هیچ کس حرفی نزد مثلا دیگه جلوی کسی اورد نمی داد که من یک چنین خود کاری دارذم  و... میشه گفت این خود کار واقعا تونسته بود آقا رضا که کوچک ترین چیزش رو تو بوق و کرنام می کرد حالا به آرامی نشسته یه گوشه و اصلا از این اتفاق برای کسی حرف نمی زنه،

 

اون روز آقا رضا یک چیز رو خوب فهمید که باید با محیط کنار بیاد و این یک تغییر باور نکردنی برای یک چنین پسری بود

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

نگاه نو

نگاه نومثل همیشه جعفر 13 ساله با کلی خیالات عجیب و قریب با سفارش مادر  که جعفر جانم تورو خدا برو بگیر بخواب ، برای نماز صبح پانمی شی ها، برو عزیزم برو بخواب، به خواب رفت،مادر که اصلا فکر نمی کرد  آخر شب شوهرش از سر کار برگرده خونه رو مرتب کرد و رفت برای خواب، خوابش هم مقداری صنگین بود، شوهر از سر کار آمد و خیلی آرام حمامش رو رفت و شامش رو خورد و رفت خوابید، آقا سلمان برای صحر پا شد، وضو و کاراش رو کرد و ایستاد به نماز صدای خوبی هم داشت و ولی خیلی آرام نماز شبش رو خوند، تا این که اذان شد، آقا سلمان هم اذان رو گفت و ایستاد به نماز، در حین نماز شنید که همسرش داره با دادو بی داد جعفر رو صدا می زنه، نمازش که تمام شد آمد بالاسر جعفر و به همسرش گفت آرام تر چی کارش داری خودش بلند میشه، مادر گفت:فکر می کنی این جعفر رو اگه تا صبح هم صداش بزنی بیدار نمی شه، جعفر که انتظار چنین برخوردی رو نداشت  و هم از شوق دیدار با پدر کمی بعد بیدار شد و آمد و ایستاد به نماز. و مادر از این کار جعفر با تعجب به جعفر نگاه می کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

نفس

 پاکت سیگارش رو برداشت و رفت به طرف حیاط، بچه ها نفس عمیقی کشیدند و به مامانشون نگاه کردند ، مامان با دستاش چند مرتبه زد روی پاش و سری تکون داد، به بچه ها نگاه کرد،یکی از بچه ها پا شد و رفت پیش بابا و دیگری هم رفت پیش مامان مدتی ماند و بعد رفت پیش بابا،مامان که حسابی کلافه شده بود، رفت کیف وسایلش رو که از روز قبل آماده کرده بود برداشت، آمد که بره از خونه بیرون صدای بازی بچه ها با، باباشون اون رو متوجه خودش کرد با این که هوا سرد بود اما بچه ها با لباس گرم داشتن با باباشون فوتبال بازی میکردند، با عصبیت نفس عمیقی کشد و رفت طرف در که از خونه بره بیرون،یک مرتبه نگاهش افتاد به پاکت سیگار شوهرش که با سیگار های توش چماله شده و افتاده توی سطل آشغال چند لحظه صبر کرد نفسش آروم شد و ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

در کلاس

در کلاس باز شد، صدای «قیززز».

حامد از جا برخواست و به سرعت خودش رو گذاشت پشت در، خیلی ترسیده بود، کسی در کلاس نیست و همه برای زنگ طفریح رفته بودن بیرون از کلاس، گربه ای مشکی رنگ با دمی سفید وارد کلاس شد حامد که هنوز ترس در وجودش بود پشت در به همان شکل باقی ماند، گربه سیاه رفت طرف سطل آشغال و همه آشغال ها رو ریخت روی زمین، و بعدش با پاهای کثیفش رفت روی صندلی و میز دبیر و حسابی کثیف کاری کرد، حامد آروم آروم داشت سرش رو از لای در بیرون می آورد و با تعجب به کار های اون گربه نگاه می کرد، تقریبا سرش رو بیرون آورده بود که  یک لحظه برق از سرش پرید، ناظم گوشش رو محکم گرفت و یه تابی داد و آوردش بیرون،  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حامد زمانی

میلاد روح خدا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

میلاد

وارد اتاق شد و به اطراف نگاه کرد انگار که چندین سال است نتوانسته به اتاقش نگاه کند  همه چیز سرجای خودش مرتب،خیلی آرام و بی سرو صدا رفت طرف پنجره و به بیرون نگاه کرد، نا گهان دستش بی اختیار آمد روی قلبش، نگاهش افتاده بود به گنبد حضرت زینب سلام الله علیها اشک توی چشماش موج می زد صدای تاپ تاپ قلبش شدید شد مقداری هم دستاش می لرزید، چند دقیقه ای به گنبد و گلهای زیبایی که گنبد رو آراسته بودند نگاه کرد، با پر روسریش اشکاش و پاک کرد، از ته دل خدا رو شکر کرد و  بر گشت رفت طرف  اتاق قاب عکس پدر و برادرای شهیدش رو نگاه کرد، قاب رو بوسید و دو مرتبه رفت طرف پنجره و به حضرت سلام داد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حامد زمانی

ترسوی شجا

صدای باز شدن در می آید به آرامی نا گهان پرده ها همه شروع به تکان خوردن می کند گویا یکی از پنجره ها هم باز شده که چنین تکانی به پرده ها داده است،سارا دختری 10 ساله که کنج اتاق زیر پتو عروسکش را به محکمی در بغل گرفته و فشار می دهد، صدای خش خش از زیر تخت به گوش میرسد دخترک بی اختیار چشمانش را بسته و زیر لب شروع به ذکر گفتن می کند در همان لحظه باد تندی وزیدن گرفته و پنجره به محکمی بسته می شود  و به دنبالش در اتاق محکم به هم می خوره سارا از ترس زیر پتو به عروسکش می گه شالی جونم تو زیر پتو بمون تا من برم پنجره رو باز کنم و بیام ، راستی این موش های زیر تخت صدا شون اگه کم تا یه گربه هم بیارم تا صدا شون بیشتر بشه،خدا جون امشب تا صبح میخوام بترسم.  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی