سینا بادستانی گلی به خانه می آید، نزدیک غروب است،بلند می گوید:سلام، مادر من آمدم،
- مادر: سلام، سینا کجابودی ؟
- بازی.
سراغ شیر آب میرود، به علت کثیفی دستانش با پاهایش شیر را باز کرده ولی آب نمی آید،بالاخره با دستانش شروع به این کار کرده اما سودی ندارد،بلند میگوید مادر آب رفته است؟
مادر: نه سینا جان؛نرفته فقط به علت تعمیرات آن را بسته اند،چند دیقه دیگه می آید.
سینا فکری کرده به سراق دستشویی رفته ولی آبی نیست،سراغ یخچال رفته باز هم نیست،به حیاط می رود اما باز هم... خسته و کلافه فریاد میزند این آب کی وصل می شود؟ حیران تر از قبل می نشیند، به دستان گلی اش که تقریبا خشک شده است نگاه میکند،آنهارا رو به آسمان دراز کرده و یک مرتبه از ته دل فریاد میزند ای خدا !من باید وضو بگیرم! چرا آب نمی آید؟ ناگهان به یاد حرف های هفته قبل حاج آقای مدرسه در مورد تیمم و شرایطش می افته، و آرام میگوید «اگه آب نباشه باید با تیمم نماز رو خواند»، خاک های دستش را بر روی روزنا مه ای می تکاند و شروع به تیمم کرده وبه نماز می ایستد(الله اکبر).
۹۹/۰۹/۰۳
۰
۰
حامد زمانی