شب ساعت ده
یاسین پسر ۱۴ ساله در خونه رو باز کرد و آرام آرام از خونه ای که سرو صداش زیاد بود و پر شور و شعف بیرون آمد.
. کنار ماشین سر کوچه ایستاد.به اطراف نگاه کرد چند لحظه بعد آرام رفت کنار ماشین دوم ایستاد.باز به اطراف نگاه کرد و دست کرد جیبش و یه تکه کاغذ در آورد و گذاشت زیر برف پاک کن ماشین. جلوتررفت پیش ماشین سوم.ایستاد. و به اطراف نگاه کرد. چند تا جعبه کوچولو از جیبش بیرون آورد و دقیقا گذاشت زیر چرخاش و به آرومی برگشت خونه.
به پسر خاله هاش گفت: بچه ها امشب با همیم. پسر خاله ها باتعجب گفتند ماداریم میریم خدا حافظ.
همه رفتند بیرون و یاسین به سرعت دوید پشت پنجره و به مهمانانشون نگاه کرد.اولی تا رفتند داخل ماشین هرچی استارت زدن ماشین نگرفت شوهر خاله اش پیاده شد دید زیر ماشین بنزین های ماشین همش خالی شده و هیچی نمومده.
دومی تا وارد ماشین شدند. کاغذ رو برداشتند و از رفتن منصرف شدند.روی کاغذ نوشته خود یاسین بود که از خالش خواهش و تمنا کرده بود که امشب بمونند.
سومی تا سوار ماشین شدند سریع روشن کردن و به محظ اولین حرکت هر چهار چرخش پیسسس سوراخ شد.و این طور شد که همه برگشتند خونه و یاسین به خواسته دلش رسید.