داستان همراه

داستان ها هستند که باور انسان را و در نتیجه شخصیت انسان را تشکیل میدهند

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

عید

شب ساعت ده 

یاسین پسر ۱۴ ساله در خونه رو باز کرد و آرام آرام از خونه ای که سرو صداش زیاد بود و پر شور و شعف بیرون آمد.

. کنار ماشین سر کوچه ایستاد.به اطراف نگاه کرد چند لحظه بعد  آرام رفت کنار ماشین دوم ایستاد.باز به اطراف نگاه کرد و دست کرد جیبش و یه تکه کاغذ در آورد و گذاشت زیر برف پاک کن ماشین. جلوتررفت پیش ماشین سوم.ایستاد. و به اطراف نگاه کرد. چند تا جعبه کوچولو از جیبش بیرون آورد و دقیقا گذاشت زیر چرخاش و به آرومی برگشت خونه.

  به پسر خاله هاش گفت: بچه ها امشب با همیم. پسر خاله ها باتعجب گفتند ماداریم میریم خدا حافظ.

همه رفتند بیرون و یاسین به سرعت  دوید پشت پنجره و به مهمانانشون نگاه کرد.اولی تا رفتند داخل ماشین هرچی استارت زدن ماشین نگرفت شوهر خاله اش پیاده شد دید زیر ماشین بنزین های ماشین همش خالی شده و هیچی نمومده.

دومی تا وارد ماشین شدند. کاغذ رو برداشتند و از رفتن منصرف شدند.روی کاغذ نوشته خود یاسین بود که از خالش خواهش و تمنا کرده بود که امشب بمونند. 

سومی تا سوار ماشین شدند سریع روشن کردن و به  محظ اولین حرکت  هر چهار چرخش پیسسس سوراخ شد.و این طور شد که همه برگشتند خونه و یاسین به خواسته دلش رسید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

کوتاه

_کوتاه بیا.عزیز من، آروم تر کوتاه بیا.این چه حرفیه این جوری صنگ رو صنگ بند نمیشه. کوتاه بیا. امروز روز بزرگیه . به خاطر امروز هم که شده کوتاه بیا. 

_خوب.باشه اول بگو امروز چه روزیه؟

_روز فتح.قلعه خیبر.به دست امیر المومنین امام علی علیه السلام.اونهم تازه با یه دست دری رو که مردان قوی و پهلوون های زمان با زحمت باز و بست میکردند.یه دستی از جا کند.تازه میگن اون موقع حضرت علی علیه السلام رو زمین هم نبودند ‌و از زمین فاصله داشتند.

_فقط به خواطر اقا، چون خیلی بهش ارادت دارم کوتاه میام.ببین مالکی یه روز دیگم بهت وقت میدم.فقط یه روز، تا پایان نامت رو تحویل بدی.حال برو از دفتر بیرو که دیگه حوصلت رو ندارم.

_خدا رو شکر یه روزم خیلی خوبه اقا تشکر با اجازه خدا حافظ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

شفا

از خانه تا مدرسه 2 ساعت فاصله بود و نیما تنها پسر کلاس هشتمی بود که روزه گرفته بود ، و باید خودش رو سریع میرسوند به مرکز شهر تا با پدر و مادرش دیدار داشته باشه اونهم توی فرود گاه نیما باسرعت از مدرسه خارج شد و او باید اول به خانه میرفت و بعد به فرود گاه پس زمان خیلی براش اهمیت داشت سریع رفت طرف اتوبوس تا با اون بره برس به خونه ولی  نتونست چون اتوبوس حرکت کرد و فاصله تا اتوبوس بعدی زیاداست او تصمیم گرفت با تاکسی بره و لی پول کافی برای این کار رو نداشت،حسابی کلافه شده بود زیر لب شرو به ذکر گفتن کرد و مشغول بود، خلاصه از ته دل دو جمله ای با خدا گفت از او طلب کمک کرد،«خدایا من رو بخش که توی کارم منظم نیستم» «خدایا به حق این روز شریفت من رو ببخخش» یک مرتبه یه ماشین لوکس مدل یپایین جلوش ایستاد و او رو به اسم صدا زد، نیما نگاه کرد دید دبیر ورزششون سوار ماشینه با تعجب نگاهش کرد و گفت بله بفرمایید گفت بیا بالا تا وسط های راه میر سونمد و نیما سوار شد و راه رو رفتند،نیما مسیر 2 ساعته بو تو یک ساعت رفت و خیلی خوش حال رسید به خونه لباس های مدرسه رو عوض کرد و حمام رفت ترو تمییز، برگشت، با مادرش تماس گرفت و رفت طرف مادریناش، توی مسیر تقریبا کنار های مسجد جامعه شهر به یک ترافیک باور نکردنی رو برو شد ام داوود تو مسجد جامعه بود و از طرفی شلوغی شهر متمرکز بود در اون حوالی نمیما هم نگران پدر و مادر و هم نگران برنامه عصر خودش بود خیلی سخت و دشوار بود که هرچی از مادرش خبر می گرفت کسی جوابش رو نمی داد، دومرتبه کلافه بود نگرانی از سه طرف او رو محاسرعه کرده بود، واقع براش سخت بود که هم وسط یزگ راه توی ترافیک گیر کرده باشه هم از پدر و مادرش که داره براشون مدارک سفر رو میبره بی خبر باشه و هم از طرفی قرار عصرش با دوست صمیمیش به تاخیر بیفته، تنها چیزی که آرامش بهش میداد ذکر بود خودش رو مشغول ذکر کرده بود،یک ساعتی گذشت، پدر و مادر کهیک ساعت بعد از نماز پرواز داشتند و ازشون هیچ خبری نیست و از طرفی اون دو تا کار دیگه نیما با نگرانی تمام از اتوبوس پیاده شد دقیقا رو بروی مسجد جامعه او فکری کرد قرارش با پدر و مادر نشد چون اصلا جواب گونیستند و نیما نمی دونه کجا باید بره سراقشون، امام میتونه ترافیک مشکلاول و قرارش با دوست صمیمیش نگرانی دوم رو حل کنه رفت به طرف مسجدو ایستاد به تازه مراسن ام داوود شروع شده بود و نیما اصلا باورش نمی شد که به قرارش برسه خیلی متواضعانه وضو گرفت و رفت در کنار بقیه مردم با فاصلهو رعایت مواظین بهداشتی نشست، نیما از دوست صمیمیش یک چیز رو خوست اون هم شفای مادر مریضش بود که می خواهد برای معالجه به پاریس بره، اعمال تمام شد و نیما هنوز نگران بود که پدر و مادرش چه کار کردن که به شکل باور نکردنی اون دو تا ذو با هم در مسجد جامه دید پرسید شما این جا چی کار می کنیدف و متوجه شد  دعاش مستجاب شده و سلامتی به مادر بر گشته با خوش حالی تمام رفت طرف پدر و مادر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

جشن

باران شدیدی می آمد و بچه های کلاس هر کدوم در حاله ای از ابهام به سر می بردند نا گهان باران بند امد نیمچه رنگین کمانی شکل گرفت و همه ابر ها کنار رفت خورشید که چند ساعتی پشت ابر ها مخفی شده بود خودش رو کامل به ما نشون داد و تمام بچه ها با خوشحالی به اسمون نگاه می کردند.اسمان ابی و افتابی بود و مدیر مدرسه باید به وعده خودش عمل می کرد گرفتن جشن.جشنی که از روز های پیش برنامش رو ریخته بودند. و همه انتظارش رو می کشیدند.

نا گهان ناظم از بلند گو اعلام کرد همه  بچه ها آماده رفتن به خانه هاتون بشید. و بچه ها یک حال به هم ریخته ای پیدا کردند میتونم بگم این حالت بچه ها از حالت اولشون سخت تر بود ولی چاره چیه وقتی ناظم مدرسه حرفی میزنه حتما با مدیر هماهنگ. همه بچه ها راه افتادند به طرف در خروجی مدرسه ولی تاکسی ها هیچ کدام نبودنو.‌و پدر و مادرهام نبودند. خیلی عجیب بود.همه متحیر اند نا گهان صدای مادر یکی از بچه ها از بلند گو پخش شد. مادری که می گفت. پروانه دخترم تولدت مبارک.و پشت زمینه اون صدای اهنگ جشن پخش شد یک مرتبه راننده سرویس ها از داخل دفتر مدیر بیرون آمدند  به همراه بابا و مامان هایی که آمده بودند.دیس های شیرینی و همچنین کیک تولد هم آمد و خلاصه همه چیز تکمیل شد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

بخشش

سینا از اسکوتر برقیش پیاده شد،مقداری جلو آمد تقریبا کنار در ایستاد، به لباس هاش نگاه می کرد که مادرش صداش کرد: 

سینا جان بیا داخل کارت دارم.

سینا آمد داخل ولی اصلا حال و حوصله نداره.مادر گفت:

دیری دیرین این هم از هدیه من و بابا به پسرمون سینا این پاکت مال خودته.

سینا پاکت رو گرفت و بازش کرد از تعجب دهنش باز مونده بود همون لباس هایی چند هفته پیش تو فروشگاه مرکزی دیده بود.  با شوق آمد که لباس ها رو بپوشه مادر گفت اول برو حمام. بابا و مامان هم لباس ها شون رو نو کرده بودند، 

همه آماده شدن و بابا به مامان گفت با مادر بزرگ تماس گرفتی همه چیز هما هنگ و مامان گفت بله همه چی هماهنگ بریم؟ 

سینا از مادر پرسید.مادر امروز چه روزیه و مادر گفت روز مهمیه. پدر بزگت هر سال امروز رو مهمانی میگره و همه فامیل رو دور خودش جمع میکنه باید هرچه سریع تر بریم. 

سوار ماشین شدند و حرکت.

تو راه به ترافیک خوردند، و توی ترافیک  پدر ضبط ماشین رو روشن کرد شبکه معارف بود  و کار شناس  برنامه داشت فضایل امام جواد الائمه علیه السلام رو می گفت این که چه قدر امام مرد بلند مرتبه ای بود چه قدر کریمانه با مردم برخورد می کرده و همین طور ادامه داشت پشت ترافیک یه پسر بچه با لباس های کهنه و یه تکه پارچه تو دستش داش جلو می آمد سینا هم خوب داشت به اون پسر نگاه می کرد بعضی از ماشین ها اصلا نگاهش هم نمی کردند و بعضی از ماشین ها یه پول جزعی بهش میدادند.آمد جلو تا رسید به ماشینشون تق تق با دستش اروم زد روی شیشه پدر به مادر گفت.

پول خورد داری.

مادر گفت نه بهش محل نگزار حالا رد میشه

. سینا به اون پسر نگاه کرد و اون رفت

کارشناس برنامه گفت 

امام جواد الائمه علیه السلام می فرمایند :نیکو کاران به نیکی نیاز مند تر اند تا کسانی که به آن نیاز منداند زیرا پاداش و افتخارش مال آنها است. بنا بر این آدمی هر نیکی که کند به خود کرده است. و نباید.....

سینا به بابا و مامان نگاه کرد دید  در حال جر و بحث برای محمونی شب اند که بریم خونه کی و چی ببریم و‌‌...

خیلی آرام  جاکت خودش رو در آورد و  داخل پلاستیک گذاشت و آرام در ماشین رو باز کرد پسره رو صدا زد و پلاستیک رو داد بهش.

کم کم ترافیک باز شد و رفتند جلو تقریبا پشت چراغ قرمز بودند که اون پسره با لباس جدیدش از جلوی ماشینشون رد شد و براشون دست تکون داد.

ماما بلند گفت سینا نگاه کن لباسش مثل...، سینا لباست کو؟

سینا: من به این کار نیاز داشتم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی