صدای تاق تاق چکش ، چک چک آب باران که از سقف به کف اتاق می چکد، خرت خرت موش ها که ظاهرا در حال جویدن چیزی هستند و جیق و خنده بچه های صاحب خانه امانش را بریده بود، باورش نمی شد این خونه این قدر مخروبه باشه، با دستش رو پاش میزد که چطور! چطور من! چطور من نگذاشتم! نگذاشتم وام بگیره و این خونه رو تعمیر کنه خریدن یکی بهتر پیش کشش؛ «اون روز برای گرفتن وام هیچ مشکلی نداشت ولی من چون از چهرش خوشم نمی آمد تقاضای وامش رو رد کردم»،
اقاشریف یک مرتبه وارد اتاق شد و به مهندس عیوبی گفت: اقامهندس ببخشید که از این بهتر نشد، پسرم رو فرستادم تا ماشین رو تعمیر کنه آخه پسرم میکانیکه، در همین حین صدای رادیو از گوشه اتاق می آید: «امشب وفردا بیشترین بارش ها رو در حومه شهر مشاهده خواهیم کرد هم وطنان عزیز لطفا از خونه بیرون نیایید و دور مسافرت رو خط بکشید»، مهندس که واقعا خجالت زدس جلو آمد دستان آقا شریف رو گرفت «بوسید»و از او حلالیت طلبید.