داستان همراه

داستان ها هستند که باور انسان را و در نتیجه شخصیت انسان را تشکیل میدهند

سبک 4

آمد کنار در ایستاد به خانه نگاه کرد و نفسی کشید و با آرامشی عجیب از ته قلب یا علی گفت و به طرف سالن رفت همسر و فرزندش را به آرامش و خواب دعوت کرد توجهی برایش حاصل نشد، به آشپزخانه رفت و مسواک زد و وضو گرفت در حال وضوگرفتن بود که فرزندش آمد جلو و از او مسواک طلب کرد و مسولک را گرفت پدر به طرف اتاق رفت شروع کرد به انداختن سجاده و کتاب دعا را آورد و در ابتدا صدای تلوزییو ن اذیت می کرد امام کمی که گذشت صدا هم کم شد شروع کرد به خواندن شعر

بخوان دعای فرج را دعا اصر دارد     دعا کبوتر عشق است و بال پر دارد

دعا تمام تلاش کسی که در خاک است     به جانب خدایی که ذات او اصر است

زمزمه او چنان دل نشین بود که فرزند و همسر به بالینش آمده و صدایش را گوش می دادند

و این تازه شروع صحبتی دیرینه بود خدمت خالق پر آدینه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

سبک3

علی وارد خانه شد و با عجله به طرف پنجره رفت و با صدای آرام پدر خود را صدا کرد اما تنها جوابی که شنید گنجشکی بود که فضله خود را به طرفش پرت کرد ، او که پسری آرام و احساسی بود پس از 10 دقیقه گریه دومرتبه به طرف پنجره رفت و آهسته پدر خود را صدا زد اما جواب او این بار صدای دل خراش کلاغ بود، رفت و گوشه ای نشست و به این اتفاقات فکرد و یک مرتبه نگاهش به منظره ای که در بیرون از خانه تشکیل شده بود جلب شد آمد برای بار سوم در پنجره و به آسمان خیره شد، ابرها بسیار کم بودند اما باران می بارید با خود فکر کرد که حتی ابر کوچک هم از خود می تواند باران تولید کند و با نگاه کردن به زمین خیس حیاط بر آن شد که با کوچکی خود می تواند کار های بزرگ انجام دهد پس به داخل خانه رفت چند مرتبه جیغ زد و به طرف پنجر بر گشت و بلند فریاد زد پدر پدر گوشیهمراهت رو جاگذاشتی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

سبک زندگی2

با ناراحت کردن خودش مشکلی حل نمی شد و به فر کارهای بزرگ تر بود مثل ماشین سواری و پول در آوردن مثل عروسک فروشی تو یه مراسم بزرگ و پول در آوردن همش بازی گوشی اونو خسته کرده بود و دیگه موقعه بلند شدن بود آره بلند شدن

سیاوش باورش کرده بود و باید هر لحظه خودش رو به اون نزدیک تر می کرد خیلی سریع لباس هاش رو در آورد شبیه بی خانمانان شده بود و توی خیابون ها راه می رفت تا این که فکری به ذهنش رسید ایستاد سر چهار راه و برای آخرین بار دست گرفت تا یکی بهش کمک کنه اما کمکی نشد و همون جا نشست روی جدول کنار جاده سرش رو به زیر انداخت و به یاد مادرش شروع کرد به خواندن شعر و از غم خودش با گریه شعر می خواند

اونجا بود که از ته دل از این دنیا قطع امید کرد به آسمون نگاه کرد و برای اولین بار گفت خدایا کمکم کن حس عجیبی بود و باورش و گفتنش برای همه سخت به خصوص برای پسر تو قصه ما 

تو دلش احساس می کرد که دباره باید از خدا کمک بخواد و دباره فریاد زد خدا این بار حس قلبیش بیشتر شد و برای بار سوم فریاد کشید خدااااا

و مامورین محترم شهرداری متوجه حضورش شدن و به کل بردنش ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

سبک زندگی

وارد اتاق شد با اعصابی خورد و خمیر از همه چی کلافه بود به شدت عصبی تنها کاری که بعد از این اتفاق تلخ می تونه انجام بده انداختن خودش روی تخت خواب بود با عجله... چشم هاش رو بست توی ذهنش مدام داره به چیز های بد فکر می کنه صحنه هایی از رفتن پدرش و ندیدنش و خدا حافظی پشت گوشی  و دیدن آخرین لحظه ملاقات با پدرش رو مرور می کنه با طمانینه سرش رو بالا آورد و نفس عمیقی کشید کم کم به یاد آخرین تفریحش با پدرش افتاد لحظاتی که کمتر کسی فراموش می کنه خیلی صمیمی و زیبا خودش رو تو بغل پدرش تصور می کرد و کشتی خیالش توی گذشته ها سیر می کرد آروم آروم داشت خوابش می برد و دیگه از گریه خبری نبود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

شروع

دستانش را بالا و پایین می آورد معلوم بود در سر چه می پروراند سرش را بالا گرفته بود و بی حوصله به اطراف نگاه می کرد باز هم مثل همیشه با نگاهی پر از غم به سمت در نگاه می کرد و آرام آرام حرکات دست و سر  و جهت نگاهش را تغییر می داد بدنش را تکان داده چند دوری می دوید  و به طرف اتاق می آمد  پیدا بود درد عجیبی در سینه دارد و همه چیز را میتوان از زخم عجیب روی دستش فهمید زخمی که یاد آور خاطرات چندان تلخ و نا گوار دوران نو جوانی اش بود ،دوران سخت کودکان کار که برای لقمه نانی بزرگانشان انها را وادار به این کار های پست و ناپسند می کردند،بی سرو صدا بود مثل ماه می درخشید بسیار چابک و تیز هوش بود انگار حرکات  و رفتارش همه از پیش تعیین شده اند و بسیار پر تلاش؛ به تنهایی خود و اطرافیان و همه دوستانش را و هرکس که به نحوی رابطه با او داشت را کنترل می کرد نگاهش عجیب بود و خنده هایش همه بیان گر طینت باطن او و افشاگر حقیقت وجود او بودند، دستانش را که مشت می کرد دستهای  باز را می بست، و با باز کردن دستش همه چیز مثل روز اول می شد، انگار نگار نور است که در زاویه بسته اتاق به چشم می خورد، زاویه ای که از آنجا همه چیز را می توان در شال روی سرش توصیف کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

صندوق

پدر وارد خانه شد و باچهره خوشحال همسرش رو برو شد با تعجب پرسید:

چی شده مریم این قدر خوشحالی

گفت: اقا سعید امروز ،امروز یک نفر آمد در خانه و نامه ای را به دخترمان خدیجه داد اگه گفتی داخلش چی نوشته بود ؛ اقا سعید با تعجب بیش از پیش پرسید

بگو چی بوده؟  

 مریم گفت پیغامی از طرف صندوق قرض الحسنه ای بود به اسم تاک بگزار نامه رو برات بیارم اصلا خودت بخونش واقعا یه در رحمتی که به رومون با شده ببین

اقا سعید نامه رو باز کرد و خواند صندوق تاک با تسهیلات باور نکردنی و.... و شما دارای امتیاز  چهل ملیون تومان وام با اقساط 40 ماهه هستید.

اقا سعید یه مرتبه گفت این همون صندوق قرض الحسنه ای که هر ماه یک ملیون  داخلش پس انداز می کنیم، این عالیه

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

رسئل

صبح هنگام صحر در راه سامان دادن ایمان به راه حق گشایش را چشید. در مسیر حق به احقاق حقیقت پا گذاشت و در این مسیر تا آخر رفت، 

رسول پسری 12 ساله اهل خوزستان و خیلی بازس گوش بود او پدری قوی هیکل و مادری نهربان داشت که به هر دو علاقه ای شدید نشان می داد،

او برای دیدن مادر و پدرش گاهی لحظه ها را می شمورد تا به جمال روی آندو چشمش باز شود صمیمانه به آن دو عشق می ورزید همان گونه که آن دو به یک دیگر عشق می ورزیدند، و برای هدفی مشخص و معین خود را آماده می کردند، در هنگامی که پدر به خاه وارد می شد مادر با تمام زیبای خود به استقبال پدر می شتافت و پدر را به خانه دعوت می کرد رسول از این همه خاطره و این همه عشق و علاقه تنها چادری و سربندی را به همراه داشت و با فکر به آن رو روز خود را شب و شب خود را روز می کرد؛

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

شعر سخن

درد دل ارام تر از این شد و با ارزش خود رو گرفت. ناگهان با چهره نالان صدایش را به عالم پر رساند .

ای سراسر خیر درد از ما بگیر            ای سراسر عشق شور از ما بگیر

لحظه ها را یک به یک در دست محکم تر گرفت. رنگ رو را باز با شدت و پر رنگ و پر از شور و شعور. باز فریاد از تمام جان کشید.

ای دو صد نام و دو صد جان از جمالت جان فشان                      ای هزاران رنگ از  رنگ وجودت منبعث. ای که عالم را تو معنا داده ای                                              عشق و ایمان را تو سامان داده ای.

لحظه دیدار را تاخیر چون.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

خواب

به سختی  و زور فریاد های مادرش که

-پاشو دیگه ظهر شده، تا کی میخوای بخابی ، دیگه ول کن این رختخواب رو

بیدار شد نگاهش رو انداخت به ساعت روی دیوار و آرام  و به همراه یک آهی از اعماق وجودش گفت

-دباره که زود بلند م کردی ننه

سری تکان داد و چشم هاش رو کمی مالید و آرام بلند شد ، خیلی راحت رفت دست شویی و یه آبی زد به صورتش دباره آمد کنار مادرش در اتاق رو باز کرد و با دیدن ساعت محکم زد تو سرش مادر با تعجب بهش گفت

-پسرم من که چندین بار صدات کردم  ولی بلند نشدی عزیز من فردا دباره امتهان کن تو می تونی بالاخره یه روز به موقع بری مدرسه،

و پسر از شدت ناراحتی نشست گفت

ننه من رو ببخش که سر حرفم نبودم امشب رو دیگه آب یخ نمی خورم غذای کمی میخورم و زود می خوابم فقط تو رو ارواح خاک پدرم ناراحت نباش حرف حرف تو .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی

تلاش

در مدرسه بسته شده است و هیج راهی برای ورود به مدرسه برای سامان باقی نمانده مگر در پشتی مدرسه که به خاطر مسافت نسبتا طولانی اصلا برای ورود به مدرسه گزینه مناسبی نیست و لی سامان که برای اولین بار دیر رسیده به مدرسه برای چند لحظه سکوت می کنه و فکر میکنه که باید چه جوری وارد مدرسه بشه خیلی سریع فرم ثبت نام مدرسه رو از کیفش در میاره و با یه کمی کلفت کردن صداش با تلفن همراهش به مدرسه زنگ میزنه ولی کسی گوشی رو جواب نمیده، فورا به 118 تماس میگیره و شمارههای مرتبط با مدرسه رو هم میگیره ولی جواب نمیدن  در همین  حین در یکی از خانه های نزدیک به مدرسه باز شد و خانمی با ماشین بیرون آمد پسر دوید جلو ماشین  و خودش رو زد به کولی بازی که شما از رو کیف من رد شدی و کیف من رو خراب کردی، اصلا شما یه زنگ بزن به مدرسه ما که در مدرسه رو باز کنندمن برم تو حالم خوب میشه، ولی بعد از تماس گرفتن اون زن و اشغال بودن تماس تصمیمی گرفت که کار دیگری رو انجام بده رفت در مدرسه و به زحمت ایفن رو زد و به اون زن گفت شما به جای من بگو در رو باز کنند و در باز شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد زمانی